توی لحظه های معمولی زندگی، گاهی خاطره های مهمی ثبت میشن که ذهن آدم، سالها بعد می تونه با نشونه هایی کوچیک و ساده، برای چند ثانیه پرواز کنه و دوباره بازیگرِ همون نقشها تو خاطره هاش بشه، بی پروا بخنده ،اشک بریزه، نفس بکشه بوی گلها رو وَ زل بزنه به چشمهایی که میدرخشند از عشق و باز بر گرده به واقعیت . وقتی خستم از روزمرگی و از تکرار عادتها، انگار غل و زنجیرهای فکرم شل میشن و ذهنم بی اراده من، با شکار نشونه ها ، من رو به گذشته های دور می بره و من باز دختری پرشور و حرارت می شم با چشمهایی که می درخشند.

Author: Behnaz Ashraf (Page 2 of 2)

امان از جورابهای سفید دل نازک

دلم برای خودم تنگ شده ..برای جورابهای سیاه چرک تابم که تا نشوری و قَسَمِشان ندی از کثیفی دَم نمی زنند و مُقُر نمیایند…امان از جورابهای سفیدِ دل نازک که به تَلَنگُری بندِ دلِ تار و پودِشان رنگ میگیرد… دلم برای خودِ گاهی چِغِرم تنگ شده …گاهی چِغِر ، گاهی چرک تاب…

خلسه چهل سالگی٬ تراژدی

شاید باید دست هام رو بذارم روی زمین و پاهام رو روی هوا نگه دارم… شاید الان وقتیه که باید دنیا رو با زاویه  ۱۸۰ درجه نگاه کنم .. وارونه … اونوقت تازه شاید همه چیز دوباره برگرده سرجایی که بوده.. مثل اول… از پشت پنجره آشپزخونه با یک لیوان چای سبزِ تلخِ تلخ که با هیچ عسلی شیرین نمیشه ایستادم ، خیره به برف.. هیچ صدایی، هیچ حرکتی مانع از خیره موندم نمیشه و حواسم رو از برف و چَپه نگاه کردن به دنیا پرت نمی کنه…پرنده های کوچولوی سیاه با نوکهای قرمز با سماجت روی شاخه های درختِ کوتاه و بی برگ،  درست روبروی نگاهِ من ، بالا و پایین میرن و صدا در میارن… و من به اصرارِ طبیعت  برای جلب توجه و طنازی لبخند میزنم، لبخندی به تلخیِ چای سبزم..  چیزی در من تغییر کرده ..  چیزی در من برای همیشه مرده یا چیزی متولد شده… نمی تونم اسمی براش پیدا کنم .. نمی تونم خوب یا بد بودنش رو تشخیص بدم ، فقط می دونم من تغییر کردم .. در اعماق قلبم، روحم،  صدای تلاطم ها رو می شنوم. آزار دهنده است .. هر تغییری آزار دهنده است… این رو تکرار میکنم توی سرم ، چند بار… چند بار …و صدای شَلَپ و شلوپ های دستخوشِ تغییر با درد به دیواره های قلبم رو می شنوم…. سهمی از دنیا نمی خوام ! این جمله با حروف بُلد مثل تیتراژ شروع و یا شاید پایانی یک فیلم آروم از توی سرم عبور می کنه. درسته نمی خوام… این دنیا چیزی برای بخشیدن به موجودات نداره…. این ایدئولوژی من از دنیای امروز هست و سرسختانه بهش باور دارم… شاید روز تولدم سال دیگه به باورِ دیگه ای برسم ولی امروز ، تلخیِ چای سبزم چیزیِ که بیشتر از همه چیز حس می کنم ….

بهناز اشرف

2021

خلسه چهل سالگی٬ یک نقاشی بی نقص

ساعت ۵ صبح با صدای تارا کلافه از خواب بیدار میشم و غُر غُر کنان زیر لب میگم کاش یه امروز و یه کم بیشتر می خوابیدی بچه جون. برای اینکه با صداش دانیال رو بیدار نکنه مثل فنر می پرم بغلش میکنم و میبرمش بالا و روتین هر روز رو از صبحانه درست کردن تا جمع و جور کردن و غیره و غیره دونه به دونه بدون فکر و طبق عادت انجام میدم.حین کارکردن، توی سرم دائم دارم با خودم حرف میزنم… از تکرار متنفرم از روزمرگی متنفرم، امروز باید با بقیه روزها یه فرقی داشته باشه … افکارم مثل تیر، قلبم رو سوراخ سوراخ میکنن. دوباره صدای توی سرم میگه ، بدجوری گیر افتادی،  روتین ، یکنواختی و سرعتِ زندگی …و تو در مقابل همه اینها خیلی ناتوانی . تاثیر این افکار با یک آهِ بلند و طولانی از گَلوم خارج میشه و دلم میگیره. به خودم میگم اصلا این چه مرضی هست که من همیشه روز تولدم غم دارم ! ناراضیم ! شاکیَم ! از زمین و زمان دِلخورم! انتظار دارم این روزِ خاص چه اتفاق خاصی بیافته مثلا ؟ چرا مثل بچه ها، بهانه گیر و بد اَدا میشم ؟ بالاخره دست از سرزنش کردن خودم برمیدارم و میشینم کنار پنجره و زُل میزنم به هیچ کُجا.  با صدای تارا به خودم میام، مامان امروز من و کجا میبری؟ چشمام و ریز میکنم و خوبِ خوب نگاش میکنم. انگار می خوام همه وجودش رو با تمامِ وجودم حس کنم. انگار می خوام قَدرِ بودنش رو بدونم ،قدرِ صداش رو و قدرِ تمامِ خواسته های کودکانه گاه و بی گاهش رو… خوبِ خوب نگاهش میکنم و یک لبخندِ مادرانه پر از عشق تحویلش میدم. همینطور که از جام بلند میشم بهش میگم امروز می خواییم بریم بالای کوه شمع تولد مامان رو فوت کنیم و با هم کیک بخوریم ،خوبه؟ با جیغ و هورا و کلی سر و صدا میگه هوراااا bursdag ( تولدِ )  مامان . و من هم اینک بالای کوه ایستاده ام و با صدای شادی کودکان غرقِ در لذتم. با خودم فکر میکنم، این لحظه .شبیه هیچ لحظه دیگری نیست و زندگی بودن در همین لحظه است و هیچ 

بهناز اشرف

خلسه چهل سالگی٬ دلفریبی و وقار

دو تا پام رو محکم تو بغلم جمع می کنم و با دستهام سفت نگهشون میدارم و با دلخوری فکر می کنم که چقدر رون هام چاق شده،  دو سال پیش بدون اینکه نفسم بند بیاد همین کار رو می کردم، آخ نمی خوام دوباره به لاغر شدن فکر کنم، نه می خوام و نه می تونم. دست هام رو میکشم کنار و پاهام مثل فنر از بالای مبل ول میشن رو زمین. نفس تازه می کنم و بی اختیار دستم رو میبرم به سمت جوش کنار لبم که دو روزه شده بازیچه اوقات فراغتم. با اخم و خیلی جدی  باهاش ور میرم و فقط به این فکر می کنم که لکش تا ابد روی صورتم باقی می مونه و من علاوه بر چاقی زشت هم خواهم شد.. به صدم ثانیه ای دستم رو از روی جوشم برمیدارم و محکم میزنم روی پیشونیم و از درد اشک تو چشم هام جمع میشه، نمی خوام به چیزهای ناراحت کننده فکر کنم بلند میگم Stop Stop Stop.این کار رو از دانیال یاد گرفتم. دوباره نفس عمیق می کشم بلند و کش دار…  به بیرون خیره میشم و منتظر یه اتفاق می مونم تا فکرم رو منحرف کنه. یک سگ کوچولو با صاحبش زیر بارون، خیس،  سگ لرز زنون دنبال صاحبش با تقلا میدوه،  دلم می خواد بپرم بیرون و صاحبش رو خوب کتک بزنم،  فکر می کنم شاید سگ کوچولو هم همین رو می خواد.  ولی حتی این فکر هم خوشحالم نمی کنه. چنگ میزنم و با عصبانیت موبایلم رو که به فاصله یک متریم روی مبل افتاده بر میدارم.  تلگرام،  فیس بوک،  ایمیل طبق عادت شصتم روی صفحه موبایل تند تند بالا و پایین میره بدون اینکه هیچ مطلبی رو با دقت بخونم یا نگاه کنم موبایل رو پرت می کنم سر جای اولش و بلند میشم،  انگشت هام رو می کنم لابلای موهام، چند بار جهت موهام رو عوض می کنم و موهام رو با دستهام پوش میدم، با بی اعتمادی میرم جلوی آینه.  موهای سفید دو طرف پیشونیم مثل چراغ چشمک زن روشن و خاموش میشن و خودشون رو تو آینه با پروگی به نمایش میذارن،  با دو تا دست روشون رو مپوشونم و بدون اینکه به  جوش کنار لبم نگاه کنم سعی می کنم یک تصویر کلی از صورتم رو ببینم.  یک دو سه ثانیه و روم رو برمیگردونم.  فکرم بی اجازه بهم میگه باید قبول کنی تازه هر سال از این هم بدتر میشه! .  از فکرم عصبانیم.  بیشتر از همه از دست آون عصبانیم.  امروز خیلی گستاخی کردی بسه.  فوری در کشوی میز توالتم رو باز می کنم و بعد از مالیدن یکی دو دست کرم پودر روی صورتم و ماتیک قرمز روی لبهام  به پیشواز 40 سالگی میرم. 

 بهناز در حال دست و پنجه نرم کردن با بحران میانسالگی…

«قسمت چهارم : «خونه درختی

صدای خِر خِرِ ماشین چمن زنِ بابا گُلی باغبونمون که هفته ای یک بار میاد باغچه و حیاط خونه رو سر و سامان میده تمرکزم رو بهم زده .  دست هام رو برای بار دهم می کنم توی کاسه آب کنار دستم تا بتونم دوباره مجسمه گِلی رو شکل بدم و باز صدای خِرخِر، خِرخِر،  اینبار آمیخته با صدای مادام همسایه کناری که داره با لهجه شیرینِ اَرمَنیش از بابا گُلی احوالِ زن و بچه و نوه هاش رو تک تک و با جزئیات می پرسه… کارم رو نصفه و نیمه رها می کنم، حوله خیسِ کنار میز رو بردارمیدارم و همونطور که دستم رو پاک می کنم می رم کنار پنجره . مادام رو میبینم که با یک فنجون قهوه و یک پیرهن صورتی قشنگ  تو بالکن ایستاده و داره آروم و شمرده حرف میزنه و بابا گُلی هم با احترام و لبخند سر تکون میده  و یک چیزهایی زیر لب میگه که نه من و نه مادام چیزی دستگیرمون نمیشه ولی از آرامشش معلومه که راضیه از زندگیش و شکایتی نداره . با دیدن صورت آروم و لبخند مهربونش، موجی از آرامش به قلبم میاد ، میشینم روی صندلی بالکن که با نور آفتاب حسابی گرم شده سرم رو به عقب تکیه میدم، نسیمِ خنک، بوی آشنای چمنهایِ کوتاه شده همه بهونه ای محکم برای ذهنِ بی قرار و نا آرومِ من و وصل کردنم به گذشته میشن. ذهنم رو رها میکنم ، مثل رشته های سفید و نورانی به اعماق تاریک درونم پرواز میکنه ،بهش فرصت میدم چشم هام رو آروم میبندم و یک نفس عمیق می کشم و تو سینه حبسش میکنم،  زیرخاکی ترین خاطرها ی درونم مثل ماهی های کوچیک توی برکه بالا و پایین می پرند…دیدنش زیر درخت توی نمایشگاه دیروز٫چشمهاو نگاه هنوز عاشقش…

…روبروی هم پاهای برهنه مون رو  گذاشتیم توی برکه آبِ سردِ سردِ که دستاورد آب شدن برفهای زمستونیه.به پاهام که قرمز شدن اشاره میکنم و با صدایی آمیخته با جیغ و خنده میگم : پاهام دیگه حس ندارن !  آرمان پیروزمندانه میگه : پس یعنی من بردم!  پاهام رو چند بار تند می کوبم تو آب و از آب می دوم بیرون و میگم : آره آره تو بردی ولی فقط ایندفعه و میشینم روی چمنها و پاهام رو تا اونجا که جا داره جمع میکنم زیر پیراهنم تا گرم بشن. آرمان با خونسردی و قدمهای آهسته به سمتم میاد و خودش رو روی چمنهای کنارم ولو می کنه رو زمین .  دستهاش رو می ذاره زیر سرش و آروم میپرسه:گرم شدی ؟ سرم رو به طرفش برمی گردونم . خوب نگاهش میکنم اونقدر خوب که انگار دیگه قراره نبینمش ، اونقدر خوب که هر بار وقتی که نیست چشم هام رو ببندم و تمام اجزای قشنگ صورتش رو چشمهای سیاه و نگاه نافذ و گرمش رو و لبخند خیلی مهربونش رو به یاد بیارم.  این بار میشینه کنارم ،خیلی نزدیک و می پرسه گرم شدی؟ پلکهام رو به هم میزنم و با حرکت سر جوابش رو میدم . لبخند میزنه و عمیق تو چشم هام نگاه میکنه و … طنین اسمهامون میون کوه ها چند بار  می پیچه.   رعناااا آرماااان .. عمو حبیب پدر آرمان هست که داره بلند صدامون میکنه بیایید برای ناهار بچه ها..  با دلخوری به آرمان میگم باید بریم؟ بدون اینکه جوابم رو بده کمکم میکنه بلند بشم . 
از وقتی به خاطر دارم تمام تابستونهای عمرم رو بالای این کوه با صلابت، با درختهای میوه کوتاه و بلندش و کوچه باغهای دنج و خنکش٬ خونه های ییلاقیِ رنگ و وارنگش گذروندم. صدای زنگوله گله گوسفندها٬صدای ممتد آب توی جوبها٬هنوز هم قشنگترین ملودی ذهن آشفته من هستند. بوی خاک ٬بوی چوبِ خیس٫ بوی آزادیِ روح وحشیِ من٬هنوز اغواگرترین رایحه های وجود من هستند  و آرمان توی همه این مستی ها و سرخوشی ها همیشه بخش جدا ناپذیر تابستونهای من بود. هر سال بعد از امتحانهای خرداد ماه با کلی بار و بندیل برای سفر ۲ ماهه راه میافتادیم برای ییلاق کردن بالای کوه و من هر سال مشتاق تر برای بودن با همبازی کودکیم که با گذر زمان تبدیل به اولین عشق زندگی من شده بود تا ییلاق پرواز میکردم.

اولین طپش های قلب عاشقم ٬اولین تند تر شدن نفسهام و اولین داغی صورتم رو وقتی تجربه کردم که آرمان ۱۷ و من ۱۵ ساله بودم.شروع یک رابطه آروم و عمیق٫ با شروع یک تابستونِ خنک بالای کوههای هراز. اون تابستون انگار نه من دیگه رعنای همیشه بودم و نه آرمان اون پسر شر و شیطونی که دائماً دنبال سر به سر گذاشتن با من و شوخی های پسرونه بود. یک حسی بین ما تغییر کرده بود ٫ ناشناخته ٬زیبا و امن. تغییر رفتار ها و نگاه های دزدکی ما به هم از چشم های مادرم و عمو حبیب پدر آرمان که این روزها ما رو بیشتر می پاییدند دور نبود. اضطراب پنهان نگه داشتن حال و روزم از چشمِ اطرافیان ٫لذت و عطشِ بودن با آرمان رو برام دوچندان می کرد. حالا دیگه بالای این کوه همه چیز یک رنگ و بوی دیگه ای داشت . انگار که همه پرنده ها برای ما عاشقانه می خوندند٫ انگار سنگ های کف جویبار همه کلیدهای پیانو باشند و دستهای آب هنرمندانه روی اونها در حال نواختن زیباترین آهنگها برای ما . انگار تمام برگهای درخت ها با نسیم باد برای ما می رقصیدند. انگار زمان تا همیشه خبردار ایستاده و کوه با صلابت تر از همیشه مراقب عشق نوپای ما .

وقتی که آرمان برای اولین بار دستهام رو آروم بین دستهاش گرفت و با صدای مردونه و مطمئن توی گوشم زیباترین عاشقانه های دنیا رو زمرمه کرد٫ از من در لحظه و تا همیشه رعنای دیگه ای ساخت. هجومِ احساساتی گیج و مبهم٫ شناختِ دنیایی جدید در اعماق درونم٫ دنیایی که هیچ ناممکنی توش وجود نداشت . دنیایی که میتونستم با جادوی رویا و خیال توش خوشبخت ترین و قدرتمندتدین دختر٫ روی مرتفع ترین کوه های دنیا باشم. جریان تندِ خون توی رگهام ٫گرم شدن بدنم ٫بی حس شدن پاهام٬ همه حکایت از سر درونم داشت و من سرخوش و بی پروا به عاشق بودنم می بالیدم.

توی دنج ترین کنجِ کوه٫ تنها رازدارِ لحظه های تنهاییِ ما درختی تنومند بود با شاخه های به هم پیچیده و ریشه های بلند و از روز ازل در خاک تنیده . درخت اسرار آمیز من٫ با حفره ای بزرگ توی تنه قوی و بزرگش که میشد توش پنهان شد یا مثل تونل ازش بالا رفت و رسید اون بالای بالا بدون اینکه کسی حتی سایه ای یا ردی ازت بببینه. عمو حبیب که دست به چوب و اَره و نجاریش حرف نداشت سالها پیش روی همین درخت برای ما بچه ها خونه درختی پر و پا قرصی ساخته بود با دو راه برای بالا رفتن و رسیدن به یک آشیونه اَمن. یکی پله های چوبی که با دقت و وسواس و با فاصله های یکسان با میخ به درخت کوبیده شده بودند و راه دیگه طنابی که از توی حفره ی خالی درخت از کَفِ خونه درختی با یک قلاب آویزون شده بود .

ادامه دارد….

«قسمت سوم : «ملکه

چشمهام رو محکم می بندم، دو تا دستهام رو میذارم روی شقیقه هام و با شدت فشار می دم، صورتم رو منقبض می کنم، اون قدر سرم رو فشار می دم که از درد نفسم بند میاد. کلافه و بی قرار دستهام رو می ندازم و بلند و کش دار داد می کشم » اَ….ه»

بعد از این همه وقت از کجا پیدات شد آخه لعنتی !

چشمهام خیس و داغ شدند، از پشت اشکهام همه جا رو تار می بینم. پلک نمی زنم، از این تار دیدن لذت می برم.

لابلای تاری چشمهام ، اتفاقهای صبح ، پررنگ و پرنگ تر میشن . تسلیم ذهنم میشم و یکبار دیگه توی نمایشگاه آقای نبی زاد میایستم جلوی مجسمه چوبی به شکل درخت با تنه کوتاه و تنومند و شاخه های پیچ و تاب خورده که صدایی از پشت سرم میگه : من هم مثل تو نمی تونم چشم ازش بردارم !

ضربان قلبم تند میشه و صورتم گر میگیره . جرات برگشتن ندارم . صدا دوباره میگه انگار واقعا همون درخته !

یک قدم نزدیک میشه و دوباره میگه البته وقتی تو زیرش ایستاده باشی .

پلکهام رو سفت رو هم فشار میدم و نفسم رو حبس می کنم وقتی که باز می کنم همون چشمها با همون نگاه و همون لبخند سالهای دور، روبروم ایستاده. 

سلام لازم نبود ! ما حتی خداحافظی هم نکرده بودیم !

با لبهای خشک شده ، ناباورانه بهش می خندم.

…پلک می زنم و دوباره همه چیز شفاف می شه. زیر لب میگم » خیلی خستم» و به سمت دستشویی میرم ، شیر آب رو باز می کنم ، یک مشت آب ولرم می پاشم روی صورتم، یک بار دیگه و یک بار دیگه. به صورت خیسم توی آئینه نگاه می کنم، با التماس می پرسم » چه مرگته آخه؟ به تو چه که از تو یه گوری دوباره پیداش شده! بذار بره به درک!  «

چشمهای سیاه با مژه های خیس از توی آئینه بهم زل می زنند، با عصبانیت یک مشت آب میریزم روی آئینه «لعنت به تو»

به ساعت بالای شومینه نگاه می کنم، 2 ساعت تا اومدن افشین مونده. مثل ماشینی که برنامه ریزی شده باشه میرم تو آشپزخونه، 2 پیمونه برنج می شورم و میذارم روی گاز. مرغ و پیاز رو میندازم تو قابلمه، زیر گاز رو روشن می کنم، یه کم ادویه و نمک و روغن میریزم و مات و مبهوت می ایستم بالای سر قابلمه . اونقدر نگاهش می کنم تا صدای جلز و ولز مرغ و پیاز ها در بیاد.

میرم تو اتاق و تخت رو مرتب می کنم. لباسها رو تا می کنم و می ذارم تو کمد، تند تند گردگیری می کنم، کوسن های روی مبل رو جابه جا میکنم، کفشها رو تمیز می کنم و توی جا کفشی می ذارم، زمینها رو تی می کشم و لباسهام رو عوض می کنم. یک بلوز و دامن به رنگ سیاه و قرمز می پوشم.

موهام رو شونه می کنم و یک روژ لب قرمز می زنم. سعی می کنم ادای حرکت لبهای مرلین مونرو رو توی آئینه در بیارم، لبهام رو جمع و چشمهام رو کمی خمار می کنم، شونه راستم رو یه کم میدم جلو و سرم رو یه کم می برم عقب. اونقدر به تصویر توی آئینه نگاه می کنم که به نظرم پوچ و بی معنی میاد.

نگاهم می افته به مجسمه نیمه تمومی که سه ماهه دارم روش کار می کنم. میرم جلوی صورت گچی بدون نگاه مجسمه می ایستم، چشمهام رو ریز می کنم و زور می زنم تا یک حسی از صورتش بگیرم، بلکه بتونم چشمهاش رو اونطوری که باید باشه درست کنم.

ذهن من خالی و صورت مجسمه همچنان بدون روح و نگاه باقی می مونند. توی دلم غوغایی به پا میشه .

با زنگ در به خودم میام، نفس عمیقی می کشم ، تمام انرژیم رو جمع می کنم و با لبخند در رو باز می کنم و بلند می گم

 «سلام بر مرد بزرگ»  افشین با لبخند نیمه جونی میاد تو و می گه » مرد بزرگی که عاشق لبهای قرمز و کوچیکه» می خندم و در رو پشت سرش می بندم.

کلاسور و نقشه هاش رو روی میز میذاره تا کفشهاش رو در بیاره. دمپایی روی فرشیش رو براش میارم و می ذارم جلوی پاهاش و با نشاطی ساختگی می گم » خوب چه خبر؟»

همونطور که به سمت اتاق می ره می گه » امروز علی یک ایده خوب برای رونمای ساختمون توی فرمانیه داشت، البته یه کم گرون در میاد ولی اگه اونطوری ماکتش کنیم دهن مشتری حسابی آب میافته و نه نمی گه، باید روی سه بعدیش کار کنیم، از فردا باید بیشتر بمونم و….»

نگاهم به افشینه که داره لباسهاش رو عوض می کنه و تند و تند در مورد کارش توضیح می ده، کم کم صداش رو نمیشنوم و حواسم به جای نامعلومی پرت می شه، 10 ثانیه و دوباره صدای افشین می گه» خلاصه پروژه نون و آب داریه»

به هیجان میام، هیجانی ساختگی و براش دست می زنم. افشین با لبخند و احترام سر خم می کنه و به سمت نقشه های روی میز میره . یکیش رو  باز میکنه و با یک مداد شروع به علامت گذاری روی نقشه می کنه و من بی هدف وسط حال می ایستم و به هیچ کجا نگاه می کنم.

همونطور که سرش روی نقشه است می پرسه » رعنا خانوم حالا شام چی داریم؟ «

به خودم میام و با عجله می پرم تو آشپزخونه و زیر قابلمه برنجی رو که برای شام گذاشتم و حالا ته گرفته خاموش می کنم، در قابلمه رو برمیدارم، بخار داغ برنج همراه با یک بوی مطبوع به صورتم می خوره، یک تکه از ته دیگ نیم سوخته رو می کنم و میذارم تو دهنم. چشمهام رو می بندم و با لذت شروع به جویدن می کنم………

…….. سر سفره مفصل ناهار، با یک دوجین آدم نشسته ام.

– رعنا تند تند نخور، دل درد می گیری!

همونطور که لپهام پر از غذا بود، یک قاشق دیگه از برنج و مرغ ترش پر کردم و با لبخند شیطنت آمیزی به مادرم نگاه کردم ، از چشمهام می شد خوند که خیال آروم خوردن ندارم، چون خیلی گرسنه هستم ، همه بچه ها هم بعد از اون همه آتیش سوزوندن و بازی کردن، مثل من گرسنشونه و ممکنه همه غذا ها رو بخورن، تازه اونا هم دارن تند تند می خورن، مثل یک مسابقه که من دوست ندارم ببازم. از همه این حرفها گذشته من عاشق غذاهای خونه مامان ملک هستم.

تابستون ها خونه مامان ملک» مادربزگم» پاتوق بود.

دخترها و پسرهاش، عروس ها و دامادهاش و یک دو جین نوه قد و نیم قد ، آخر هفته ها اونجا جمع می شدیم.

من و رامین شبهای چهارشنبه از ذوق دو روز بازی و تفریحی که در انتظارمون بود، خوابمون نمی برد. اینقدر برای هم از خاطرات خوش هفته های گذشته می گفتیم و می خندیدیم تا بالاخره با تهدیدهای مامان که » اگر نخوابید فردا اصلا نمیریم » به زور می خوابیدیم.

صبح روز بعد هم روی پاهامون بند نبودیم. نفری یک ساک کوچیک که لوازم شخصی برای دو روز رو توش گذاشته بودیم، دستمون بود و داشتیم با التماس به مامان نگاه می کردیم که یعنی زود باش. در حالی که اون داشت دور خودش می چرخید و هی می گفت: – خوب، چیزی جا نذاشتیم؟  شماها مسواک هاتون رو برداشتین؟ دمپایی روفرشی چی؟  و بدون اینکه منتظر جواب ما بمونه می گفت :- آهان داشت یادم می رفت و یکهو می پرید تو آشپزخونه، یک چیزهایی از تو کابینت برمی داشت و می چپوند تو ساکی که داشت می ترکید.

بالاخره بعد از نیم ساعت این پا و اون پا کردن ما، مامان رضایت می داد و همه سوار ماشینی می شدیم که پدرم نیم ساعتی دست به سروگوشش کشیده بود.

اسم مامان ملک در اصل ملکه بود. نمی دونم چرا پدر و مادرش براش این اسم عجیب رو انتخاب کرده بودن ، ولی هر چی بود برای ذهن من که دائما توش داستانهای عجیب و غریب می ساختم اسم به درد بخوری بود.» اون رو به شکل یک ملکه چاق و سرخ و سفید با موهای بور تصور می کردم که یک نیم تاج پر از نگین و الماس روی سرش گذاشته و در حالی که لباس پفی زرق و برق دار قرمز پوشیده، داره تو آشپزخونه مجللش به آشپزها تو پختن شام مورد علاقش کمک می کنه و چون اونا هیچوقت سر از فوت و فنهای آشپزی ملکه در نمی آوردن، ملکه مجبور می شه همه رو کنار بزنه، نیم تاج کوچیکش رو بگذاره روی میز، آستین های پفالوشو بالا بزنه و برای بار هزارم به آشپزها یاد بده که مرغ شکم پر ترش به سبک شمالی رو چطوری باید درست کرد و آشپزها هم برای بار هزارم، سر تکون بدن و ملکه رو تحسین کنند و زیر لب آفرین بگن.

توی قصر هیچ کس به اندازه ملکه توی کارها با تجربه و فرز نبود. از آشپزی و باغبونی و خیاطی بگیر تا برگذاری جشن های بزرگ که آدمهای مهم دعوت می شدند و در نتیجه دست آخر این خود ملکه بود که ترتیب همه کارها رو می داد و موقع مهمونی با یک لباس پفالوی طلائی زر دوزی شده و نیم تاج الماسش، با ابهت خاصی روی صندلی بزرگش می نشست و با لبخند به مهمانها خوشامد می گفت و با رضایت به تعریف و تمجید اونها از غذا و دکوراسیون سالن و هارمونی رنگ رومیزی ها با پرده ها و حتی گلهای اطلسی و کاغذی توی باغ که به تازگی کاشته شده بودند گوش می داد و لبخند می زد.»

دیگه به قصر مامان ملک رسیده بودیم . مثل همیشه ملکه ترتیب همه کارها رو داده بود.

انگار که سر در بهشت باشه از خوشی رو پاهام بند نمی شدم. بوی خاک خیس خورده باغچه اولین چیزی بود که مشامم رو نوازش میداد . تا برسیم دم پله های خونه، باید همینطورآب دهنم رو قورت میدادم و از زیر زبون تا بناگوشم با دیدن یک دوجین سیب و آلبالو و قوره های ترش ترش روی درختهای تو باغچه تیر می کشید.

برنامه تفریحی ما بچه ها با یک آب بازی مفصل توی حیاط شروع می شد. برنامه بزرگترها هم به طور کاملا اجباری با برنامه ما تنظیم می شد که عبارت بود از : مراقبت از ما که خودمون رو زخم و زیلی نکنیم و رو زمینهای خیس سر نخوریم . مراقبت از باغچه که همیشه خدا ملکه یک چیز جدید توش کاشته بود . مراقبت از حریم خونه که یک وقت کسی با شلنگ آب دنبال کسی که فرار کرده تو خونه نره و همه جا رو خیس آب نکنه و در آخر کنترل سر و صدا ، یعنی هی داد بزنن » یواش تر، جیغ نکشین، آبرو داریم جلوی در و همسایه!»  کاش می دونستن که صدای خودشون وقتی داد می زنن «جیغ نکش» از صدای ما خیلی بلندتره !

خلاصه بعد از حدود یک ساعت بازی،  بالاخره چند جای زخم روی زانو و کف دست ، چند جای کوبیدگی در ناحیه کمر و باسن، چند شاخه شکسته درخت ، چند گوجه فرنگی له شده ،  پادری و فرش خیس و البته تذکر چند همسایه، به آب بازی ما خاتمه می داد و ما کاملا راضی و گرسنه تو حیاط زیر آفتاب ولو می شدیم تا خشک بشیم .

بیچاره بزرگترها تازه بعد از کلی مراقبت بی نتیجه حالا باید می رفتند و سفره ناهار رو می انداختن. همیشه از خودم می پرسیدم واقعا به اونها هم به اندازه ما خوش می گذره؟

بعد از ناهار و تماشای برنامه کودک، وقت خواب بود. این تنها زمانی بود که ما برای پدر و مادرهامون تبدیل به فرشته های کوچولوی دوست داشتنی می شدیم.

تازه اون موقع بود که می شد صدای جیرجیر کولر که همیشه خدا روغن می خواست رو شنید. من عاشق این صدا هستم. صدای آرامش بخش سمفونی جیرجیرکها. همونطور که سرم رو بالش بود به دریچه کولر خیره می شدم و کم کم که چشمهام گرم میشد می تونستم توی کولر رو ببینم که جیرجیرکهای نوازنده با جلیقه سیاه و پیراهن سفید و پاپیون های ظریف ، ویولون و فلوت می زنن.

اسمش رو میذارم» سمفونی زندگی «.

هنوز هم بعد از گذشت 20 سال صدای جیرجیرک ها منو به یاد سکوت شیرین بعدازظهرهای کودکیم میاندازه.

اون خونه کوچیک و با صفا، با یه باغچه همیشه زنده و سبز، خوابیدن روی پشت بوم تو خنکای شب و تماشای ستاره ها، خوردن کاهو و سکنجبین عصرها توی حیاط،  یه محله با آدمهای خونگرم و مهربون و یه مادربزرگی که همه مهربونیهای دنیا رو بی دریغ نثارت می کرد بهترین خاطرات کودکی من هستند.

و حالا دیگه بعد از چندین سال نه قصری درکاره و نه ملکه ای….

……- رعنا. ..یعنی اینقدر بد مزه شده که داری گریه می کنی؟!

با صدای افشین که طبق معمول داشت سربه سرم میذاشت به خودم اومدم، دیدم سر قابلمه برنج ایستادم، صورتم از اشکهام خیس شده و تقریبا همه ته دیگها رو خوردم.

 – اگه شامش گریه داره میخوای از بیرون غذا بگیریم؟

در قابلمه رو گذاشتم و در حالیکه  باقی ته دیگهای تو  دهنمو تند تند می جویدم، اشکهام رو پاک کردم.

– نه خیر گریه دار نیست، خیلی هم خنده داره… یعنی خیلی هم  خوش مزه شده.  فقط….

– فقط چی؟

-هیچ چی ولش کن …راستی افشین چی بود متن اون سمفونی زندگی که می خوندی ؟

-اووووم م م … خوب فقط  این قسمتش یادمه که میگه:

 » به آرامی آغاز به مردن می‌كنی، اگر برده‏ی عادات خود شوی، اگر همیشه از یك راه تكراری بروی، اگر روزمرّگی را تغییر ندهی، اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏كنی، اگر از شور و حرارت، از احساسات سركش، و از چیزهایی كه چشمانت را به  درخشش می اندازند وامیدوارند و ضربان قلبت را تندتر میكنند دوری كنی…

امروز زندگی را آغاز كن! امروز مخاطره كن! امروز كاری كن! نگذار كه به آرامی بمیری! شادی را فراموش نکن! «

همین رو میگی دیگه؟

آره …همینه..انگار بچه بودم معنی این ها رو بیشتر درک می کردم .. شور و حرارت، احساسات سركش، چشمانی که میدرخشند و امیدوارند…

در حالی که دستش رو دورم حلقه می کرد گفت:

تو همیشه پر ازانرژى و نشاطی عزیزم ولی من به آرامی آغاز به مردن میکنم اگر تا چند دقیقه دیگه  شام نخوریم.

همینطور که غذا رو توی ظرف میکشم زیر لب زمزمه میکنم » امروز زندگی را آغاز کن! امروز مخاطره کن !» و با هجوم احساس های مبهم ، نفسم تو سینه حبس میشه.

                                                                             پایان

«قسمت دوم : «مو طلایی

_ نیفتی آسیه خانوم ! بده من اون کارتن کوچیکَ رو. مواظب باش ! آهان آفرین . ببین دیگه چیزی نمونده اون بالا ؟

_ نه رعنا خانوم ،این آخریش بود، دستمال بدین تمیز کنم اینجا رو، خاکه همش.

_ بیا پائین دیگه. دستت درد نکنه، اون کار رو بذار برای بعد . فعلا باید این کارتن ها رو باز کنیم ببینیم چه خبره توشون؟

تحت تأثیر مطلبی  که اخیراً در مورد فنگ شویی خونده بودم ، تمام کارتون های بالای کمد رو با کمک آسیه خانوم ، خانومی که هفته ای یکبار برای نظافت کمکم میکرد، وسط  خونه پهن کرده بودم.

 خیلی از کارتن ها رو سالهاست که باز نکردم.

محتوای هر کارتن با حروف درشت سیاه روش نوشته شده. مثلا کتابهای دانشگاه ، یا عروسکهای که من و افشین به مناسبتهایی برای هم خریدیم و یا ظرفهایی که اکثراً کادوهای بعد ازعروسیمون هستند، ازاون مدل ظرفها که سالها به عنوان کادو، دست به دست می چرخند و هیچوقت جعبه هاشون باز نمی شوند و ….

آسیه که داشت از نربان پائین میومد پرسید: _ حالا خانوم جان این فنچ چویی چی هست؟

همونطور که در کارتونها رو باز می کردم با خنده گفتم : _ فنگ شویی آسیه خانوم . ببین یعنی این که محیط زندگیت رو پاکسازی کنی و بهش نظم بدی . اینطوری انرژی در زندگیت جریان پیدا می کنه ، البته این فقط مربوط به محیط زندگی نمیشه ، در مورد روح و جسم و روان هم صدق می کنه، یعنی …

برگشتم دیدم آسیه چهار زانو نشسته رو زمین و با دهن باز داره من رو نگاه میکنه ، باز گفتم :_ یعنی تمیز و مرتب باشی و اسباب اساسیه بی خودی دور خودت جمع نکنی .

دهنشو که هنوز باز مونده بود بست، دستش رو گذاشت رو زانوش و همونطور که بلند می شد، کشدار گفت : _ هـــا ، شما اسم فرنگیش رو میگی، همون خونه تکونیه دیگه !

بعد از حدود دو ساعت، نصف بیشتر جعبه ها رو پاکسازی کردم . دستهام رو از دو طرف باز کردم و با سرخوشی گفتم» آخیش سبک شدم.»

_ این چیه خانوم جان؟ روش نوشته «گنج»؟!

همونطور که دستهام رو هوا باز مونده بود ، برگشتم دیدم آسیه روی کارتن کوچیکی خم شده و با یک چاقو داره خِر و خِر چسبها ش رو باز می کنه.

_ نه! صبر کن اون رو خودم بازمی کنم. و مثل فنر از جام پریدم و رفتم بالا سر کارتن و با احتیاط چسب هاشو کندم و درش رو باز کردم.

 مداد های سیاه با سَرهای عروسکی به شکل جوجه و قورباغه وخرس، پاک کن های فانتزی با شکل های مختلف مثل همبرگر و قلب و کیک خامه ای وحیوانات، مدادهای رنگی تراشیده شده که مرتب تو جعبه چیده شده بودند و یک کیف شیشه ای بنفش رنگ با دسته ظریف طلایی.

آسیه که انگار منتظر بود من از تو جعبه گردنبند الماس و انگشتر برلیان دربیارم ، اخمی کرد و با دلخوری گفت :_ وا ! خانوم جان اگه اینها گنج هستن که الان همه ثروتمندن تو این شهر! 

با لذت و وسواس خاصی گنجم رو دونه دونه از تو کارتن در آوردم و کنارم چیدم. ته کارتن یک چیزی رو با دقت تو پارچه پیچیده بودم،  لبخندی از روی هیجان زدم و پارچه رو باز کردم. دخترزیبا با موهای طلایی، کلاه قرمز و لبهای صورتی از روی در جامدادی داشت بهم لبخند می زد. بی اختیار بهش لبخند زدم…….

……. کلاس سوم دبستان هستم. خانم مدیری، معلم محبوبم مشغول یاد دادن جدول ضرب است. با ضرب و آهنگ، درس رو  برامون شیرین کرده و همه با لذت بعد از او تکرار می کنیم : پنج شش تا سی تا، پنج هفت تا سی و پنج تا… ولی من نمی تونم حواسم رو کاملا به درس بدم ، نصف حواسم به جامدادی جدید گلنازه که پدرش تازه براش خریده . یک جعبه جادویی صورتی رنگ با گلهای بنفش که پنج تا دکمه روش داره. از صبح تا حالا بیشتر از ده بار هر دکمه اش رو فشار دادیم و باز هم به اندازه بار اول از دیدن دماسنجی که بیرون میپره و یا کشویی که از زیر جامدادی به نرمی بیرون میاد و توش پر از خودکارهای رنگیه، ذوق کردیم.

پدر گلناز شغلی داشت که باید مرتب به خارج سفر میکرد و اینبار دستآورد سفرش، یک جامدادی دکمه ای برای گلناز و وسوسه داشتن همین جامدادی برای من بود.

می دونستم که مادرم به راحتی دلش به رحم نمیاد و به قول خودش بالای هر چیزی، صرفا به خاطر قشنگ بودنش، پول نمیده، پس باید طبق یک برنامه حساب شده جلو می رفتم که البته این کار زمان زیادی لازم داشت. همونطور دستم رو زیر چونم زده بودم و داشتم به جامدادی گلناز که جاش رو با دقت با زاویه میز تنظیم کرده بود نگاه می کردم و غرق در افکارم بودم که با صدای خانوم مدیری به خودم اومدم:

_ رعنا با توام دخترم، حواست کجاست؟ هفت هشت تا؟

_ اِاِاِم.. اِم الان میگم، آهان، پنجــاه و … پنجــاه وشش هفت تا خانوم.

معلم محبوبم لبخند زد و صدای خنده بچه ها کلاس رو پر کرد.

فاصله مدرسه تا خونه کم بود و من هر روز این مسیر رو  پیاده میومدم . سر راه همیشه سری به لوازم التحریری  مورد علاقه ام میزدم. من آلیس می شدم و اونجا سرزمین عجایب.

 پاککن های رنگی با شکل ها و بوهای مختلف ، مدادهای سیاه با کله های عروسکی ، خودکارهای رنگی اکلیل دار که وقتی باهاشون می نوشتی ، دفتر مشقت بوی عطر می گرفت و تازه اگر نوشته هات رو زیر نورمیبردی برق میزدند ، جعبه بیست و چهارتایی و حتی چهل و هشت تایی مدادرنگی های تراشیده شده ، آبرنگ و قلم موهای نرم ، دفترچه های یادداشت با جلدهای کارتونی ، جامدادیهای متنوع زیپی،  اینها همه می تونستند من رو ساعتها سرگرم کنند.

صاحب مغازه مرد مهربانی بود و همیشه با من مثل یک مشتری خوب و دست به نقد رفتار می کرد .سر طاس و قشنگی داشت که نورهای مغازه انعکاس جالبی روی اون داشتند. اسمش رو گذاشته بودم آقای روشن سر.

روشن سر گفت:_ اینها رو امروز آوردیم ، سه رنگ داره، آبی و نارنجی و صورتی و اشاره کرد به کوله پشتی های قشنگی که پشت سرش آویزون بود.

_ جامدادی دکمه ای ندارین؟

_ جامدادی که دکمه نمی خواد خانوم کوچیک. این همه جامدادیهای قشنگ داریم اینجا.

تمام اون روز حواسم به جامدادی گلناز بود. تکالیفم رو برعکس همیشه با بی میلی و کُند انجام دادم و توی دیکته شب هم چند غلط داشتم. کارتن ندیدم و با رامین بازی نکردم.

مادرم که مشغول تا کردن لباسهای شسته بود، پرسید :_چیزی شده امروز تو مدرسه؟

اومدم بگم » آره ، من جامدادی دکمه ای می خوام و تمام دلخوری امروزم برای همینه. » که انگار یکی دستش رو گذاشت جلوی دهنم ، به جاش با آه سوزناک و البته کمی ساختگی  گفتم :_ جامدادیم کهنه شده .

_وا !! هنوز چهار ماه از اول سال نگذشته ! و پیراهن تا شده ای که دستش بود رو گذاشت تو کمد و رفت به طرف میز تحریرم ، جامدادیم رو گرفت دستش و بعد از اینکه خوب همه جاش رو نگاه کرد، باز گفت:_  اینم  که سالمه !

در حالی که ابروهاش رو بالا انداخته بود ، برگشت به طرفم و با تعجب نگاهم کرد.

با خودم گفتم » خراب کردی که، این بود برنامه حساب شده ات؟ » وبا لبخند گفتم: شوخی بود.

اون سال برای من و گلناز سال شکوفایی استعدادها بود . ما تقریبا توی تمام فعالیتهای مدرسه ، از تئاتر و سرود و دکلمه خونی  تا مسابقات ورزشی مثل بدمینتون شرکت می کردیم.

کار گروهی و فرهنگی تو مدرسه نبود که ما دو تا ازش غافل بشیم. مثلا کلاس پنجمی ها نمایش عروسکی داشتند و ما داوطلبانه ، فقط برای اینکه روی صحنه نمایش حضور داشته باشیم، نقش دو تا درخت رو که حتی یک دیالوگ هم نداشتند، بازی کردیم ، از اول تا آخر نمایش دو طرف میز عروسکها ایستاده بودیم و گاهی هم زیر چشمی نگاهی به هم ردوبدل می کردیم و می خندیدم. هر روز صبح سر صف برای بچه ها دکلمه یا قرآن می خوندیم و خلاصه از عضوهای ترو فرز تیم بدمینتون مدرسه به حساب میامدیم.

و این ماجراها تا سال سوم راهنمایی که ما همچنان همکلاس وهم نیمکت بودیم ادامه داشت .

بهترین تئاتری که طی این سالها بازی و البته کارگردانی کردیم نمایش معروف » قند و عسل » بود.

حکایت پشه و زنبوری که با هم اختلاف پیدا می کنند و گاوی رو به عنوان قاضی به صحنه دعوت می کنند اما گاو نه تنها درست قضاوت نمیکنه بلکه کندوی زنبور عسل بیچاره رو هم خراب می کنه.

بارها و بارها این نمایش رو که به صورت شعر بود برای بچه ها، پدر و مادرها و معلم ها اجرا کردیم. البته هربار نمایش بدون نقص اجرا نمیشد و مشکلاتی هم به وجود میومد که غالبا باعث خنده ما و تماشاچیها میشد.

به طور مثال ،صحنه ای داشتیم که پشه ، گاو رو عصبانی می کنه و گاو هم مثلا باید به پشه شاخ بزنه ، ما برای نقش گاو یک دختر فربه و درشت و برای نقش پشه دختر ریز نقشی رو انتخاب کرده بودیم .

یکبار سر اجرای این صحنه شدت ضربه گاو به حدی زیاد میشه که پشه بیچاره اول به دیوارمی خوره و بعد نقش زمین میشه . همه نفسهامون رو تو سینه حبس کردیم و سعی می کنیم صحنه رو عادی جلوه بدیم . منتظر می مونیم تا پشه بلند بشه و دیالوگش رو بگه اما پشه خیال بلند شدن نداره. کم کم تماشاچیها متوجه حالت غیر عادی نمایش می شن .

 پشۀ از پشت افتاده کم کم خودش رو جمع می کنه ولی از شدت خنده یک کلمه حرف هم نمی تونه بزنه چه برسه به اینکه ده خط شعر بخونه و نقش بازی کنه و ما که تا اون لحظه خودمون رو نگه داشتیم ، از خنده منفجر میشیم و با پوزش ، پرده را می کشیم . صدای خنده و هورا کشیدن و دست زدن تماشاچیها ، بهمون قوت قلب می ده و دوباره شروع می کنیم.

همون سال این نمایش بعد از شرکت تو مسابقه منطقه ای ، رتبه دوم رو گرفت ، جایزه گرفتیم و تماشاچیها برامون هورا کشیدند و دست زدند و ما ایستادیم و با لذت گوش دادیم بدون اینکه بدونیم این آخرین باری بوده که توی یک نمایش بازی کردیم.

و اما اون سال یعنی سال شکوفایی استعدادها ، خانم مدیری با طرح برنامه همدلی بین شاگردها، شور و شوقی وصف نشدنی برامون ایجاد کرد.

اون ما رو به گروه های دو نفره تقسیم کرد. توی هر گروه، نفر زرنگ تر باید در یک درس، به نفر ضعیف تر کمک میکرد و در صورت موفق شدن و گرفتن نمره بالا هر دونفر جایزه ای به عنوان پاداش دریافت می کردند و ما همه عاشق گرفتن جایزه بودیم . حتی از شنیدن اسمش هم به وجد میامدیم .

این بود که زنگهای تفریح همهمه ای شیرین تو کلاس راه میافتاد و همه مشغول یاد دادن و یادگیری می شدیم.

یکی دیکته میگفت از چوپان و دروغهاش ، یکی شعر حفظ می کرد و من من کنان می خوند » ياقوتها را… پيچيده با هم ،
در پوششي نرم….  پروردگارم «

یکی علوم درس میداد و می پرسید» بعد از بارندگي ، آب هايي که در روي زمين جاري مي شوند به کجا میریزند؟

یکی دیگه با صوت کودکانه ای قرآن می خوند » قل اعوذ برب الناس ، ملک الناس »  ، یکی جدول ضرب حفظ می کرد و

من به زهرا، دختری کم حرف و خجالتی نقاشی یاد می دادم.

اون روز تو خونه  در حالی که یک پام رو پشت پای دیگم کمی خم کرده بودم و مثل پرنسس ها دو طرف روپوش مدرسه ام رو بالا گرفته بودم با صدای مُلوکانه ای اعلام کردم که » من از امروز یک معلم نقاشی هستم.» و سرم رو به حالت قدردانی از تشویق حضار خم کردم و گفتم » متشکرم ، خیلی متشکرم «

و پدر و مادرم و رامین برام دست زدند و کلی تشویقم کردند و درست یک هفته بعد در حالی که کاملا ناامید شده بودم ، با شونه های افتاده، خودم رو انداختم روی مبل و اعلام کردم که «من از پس این کار برنمیام ،  استعداد نقاشی نداره خوب ، خودتون ببینید. » و از تو کیفم چند تا از نقاشیهای زهرا رو بیرون آوردم و چیدمشون روی میز.

زهرا، آدمها رو با شش انگشت و هر انگشت رو به بلندی ساق دست می کشید. سه تا خط کوتاه هم روی سرشون می کشید که نمایانگر مو بودند که البته خانم یا آقا بودنش رو هم با پاپیون ظریفی که روی یکی از خط ها میکشید، مشخص میکرد.

درختها ش شبیه مداد میشدند و خونه هاش شکل جعبه. وقتی به سیخهای سبزی که تو کاغذش کشیده بود، اشاره می کردم و می پرسیدم اینها چیه ؟ و اون  با خجالت می گفت «چمن! «، اون وقت خودم رو تجسم میکردم که سرم رو چند بارمحکم به نیمکت کوبیدم و یک سری جایزه با کاغذ کادوهای رنگی و بالهای کوچولو دارند دور سرم بال می زنند و بهم زبون درازی می کنند.

یعنی به طور خلاصه اگر زهرا خودش همراه نقاشیها ش نبود ، فهمیدن اینکه  خطهای رنگی درهم و برهمی که کشیده، میتونه یک منظره با کوه و پرنده و رودخونه و کلبه باشه، تقریبا امکان نداشت. البته من دیگه مثل باستان شناسان که تصویرهای توی غارها رو می خونن ، با یک نگاه می فهمیدم که چی کشیده ولی خانم مدیری با دیدن این نقاشیها ممکن بود فکر کنه یکی داره سر به سرش میذاره.

رامین که پنج سالش بود با دیدن نقاشیها ، خودش رو چسبوند به مامانم و گفت:» من نقاشیهام خیلی قشنگتره ، مگه نه مامان؟»  همه خندیدیم . پدرم درحالی که یکی از نقاشیها رو از روی میز برمیداشت، چشمکی زد و گفت : » بالاخره هرچیزی یه راهی داره.»

یک ماه بیشتر تا امتحان ها نمونده بود و زهرا هنوز مثل بچه های پنج ساله نقاشی می کرد. دیگه کاملا فکر جایزه رو از سرم بیرون کرده بودم ولی چاره ای نبود باید تا آخر خط می رفتم . موضوع تدریس و نمره خوب آوردن، تو کلاس جنبه حیثیتی پیدا کرده بود. البته تمام اینها باعث شده بودند که دیگه فرصت کمتری برای فکر کردن به جامدادی دکمه ای داشته باشم،که این خودش نکته مثبتی بود.

یک روز صبح ، پدرم یک یادداشت با دو تا کتاب روی میزم گذاشته بود و روی کاغذ نوشته بود:

» برای اینکه نقاش خوبی باشی،اول باید بتونی خوب ببینی. شاید این کتابها، الان بیشتر ازهر زمان دیگه ای به دردت بخورن. «

 با تعجب کتابها رو برداشتم و تکرار کردم» اول باید بتونی خوب ببینی. منظورش چیه؟ «

 اولین کتاب » نقاشیهای معروف از نقاشان معروف «و دومی » عکس از طبیعت».  اینها کتابهای مورد علاقه پدرم بودند ! نمی دونستم چطور اجازه داده بود که با خودم به مدرسه ببرمشون. با خودم گفتم » باید خیلی مواظبشون باشم.»

کتاب نقاشی رو باز کردم و با احتیاط ورق زدم. زیر هر نقاشی ، اسم نقاش و اسم اثر نوشته شده بود.  گلهای آفتاب گردان اثر وان گوک ، دختر پابرهنه اثر پیکاسو، شام آخر داوینچی ، زن کنار پنجره سالواتور دالی ، نیلوفرهای آبی کلود مونه و ده ها نقاشی دیگه که من عاشق همشون بودم.

و کتاب دوم پر بود از بهترین عکسها از زیباترین منظره های دنیا در چهار فصل سال. هر چقدر بیشتر ورق می زدم و عکسها رو تماشا می کردم بیشتر هیجان زده می شدم . من قبلا بارها و بارها این کتابها رو تماشا کرده بودم ولی الان برام مفهوم دیگه ای داشتن.

با دیدن کتابها انگار انرژی تازه ای گرفتم. فقط می خواستم به مدرسه برسم تا زودتر به زهرا عکسها و نقاشیها رو نشون بدم.

وقتی رسیدم مدرسه که زنگ خورده بود. باید تا زنگ تفریح صبر می کردم . خیلی هیجان داشتم ، چند دقیقه یکبار در کیفم رو باز می کردم و یواشکی نگاهی به کتابها و بعد به زهرا که دو تا نیمکت با من فاصله داشت می انداختم .

اونقدر پاهام رو تند تند زیر میز تکون دادم و با خودکارم ریز ریز روی میز زدم و ناخن هام رو جویدم تا بالاخره زنگ خورد و من با کتابهام مثل فشنگ پریدم بالای سر زهرا که داشت لقمه نون و پنیرش رو سر فرصت از تو کیفش در میاورد .   در حالی که مثل خرگوش رو جفت پاهام بالا و پائین می پریدم ، گفتم :»ولش کن اونو زهرا….، بیا بریم تو نمازخونه، بدو.  »  

با خجالت و صدای زیری که به زور تو سر و صدای کلاس شنیده می شد گفت: » آخه گرسنمه «

از حالت تسلیم گونه اش خندم گرفت .گفتم » برش دار بریم.» دستش رو گرفتم و با سرعت از بین همهمه کلاس به سمت نمازخونه دویدیم.

یه جای خلوت پیدا کردم و گفتم » همینجا خوبه .» کتاب عکس رو گذاشتم جلوش و  آروم و با احتیاط بازش کردم.

با اشتیاق بهش نگاه کردم ، انتظار داشتم تمام فکر من رو خونده باشه و مثل من هیجان زده بشه . گفتم » نظرت چیه؟»

در حالی که یک گاز گنده به لقمه اش زده بود با لپهای پر و با گیجی نگاهم کرد که یعنی الان چی باید بگم؟

باز گفتم » ببین ، از امروز تا هر وقت تو بگی نقاشی نمی کنیم . ولی در عوض تو هر روز باید چند تا از عکسها و نقاشیهای این کتابها  رو برای من توصیف کنی.

لقمه بزرگش رو نجویده و با صدا قورت داد .

گفتم» اصلا فکر کن من اینها رو نمیبینم ، یه طوری برام توضیح بده که بتونم تصویرها رو مجسم کنم. مثلا همین عکس ، برام توضیح بده که دقیقا چی میبینی؟»

و بعد تا اونجا که میشد ازش فاصله گرفتم و چشمها رو بستم.

وقتی بیشتر از چند ثانیه صدایی ازش نشنیدم،  یک چشمم رو باز کردم . زهرا داشت همینطور خیره و با گیجی به من نگاه میکرد. گفتم » خوب اصلا خودم می پرسم «

 تمام استعداد بازیگریم رو به کار گرفتم ، دستم رو به کمرم زدم ، کمی قوز کردم ، به دماغم چین انداختم و چشمهام رو ریز کردم و دستم رو به سمت عینک نامرئیم بردم ، کمی جا به جاش کردم و با صدای نازک مثل پیرزن ها گفتم » خوب زهرا جون، مادر بگو چی چیه این عکسه؟ من که چشمام خوب نمیبینه «

زهرا اول جفت ابروش رو بالا برد و بعد از خنده غش کرد کف زمین. دوباره گفتم » اوا چی شد مادر؟ مگه خنده داره عکسش؟

زهرا خودش رو جمع کرد و با خنده گفت » خوب مادر جون بیا بگم برات. ببین اینجا یک کلبه هست با یه دودکش که داره دود میکنه، یک درخت سیب هم کنارشه که پر از سیب های قرمزه. همین. «

و من باز با اشتیاق پرسیدم » خوب خوب این کلبه که می گی چه شکلی هست؟ چه رنگی هست؟»

خلاصه ما هر دو وارد بازی جدید و شیرینی شدیم، هر روز نقش تازه ای می گرفتیم و زهرا هر روز با شور و ذوق  بیشتر، جزئیات دقیق تری از عکسها رو برای من توصیف می کرد.

گاهی چیزهایی میدید و توصیفاتی می کرد  که ناخودآگاه از نقشم خارج می شدم و در حالی که به وجد اومده بودم، می گفتم » بده ببینم ، اِ راستی که چه جالبه «

رنگ سبز آبیِ دریا و آسمون ، تغییر شکل ابرها وقتی که باد می وزه ، رنگ  خورشید وقتی که غروب می کنه ، تنه کلفت درخت که هر چی بالاتر میره به شاخه های بزرگ و کوچیک تقسیم میشه،  دایره کوچیک و سیاه وسط گلهای شقایق و پرچم زرد رنگش،  حتی رگبرگها ، زهرا همه اینها رو برای من که هر بار توی نقش تازه، به دلیلی چشمهام نمیدیدند تشریح می کرد.

تا اینکه بعد از چند روز، زهرا با حرارت گفت » امروز بیا با هم از روی این عکس نقاشی کنیم.» و احتمالا به خاطر جسارتی که با پیشنهادش به خرج داده بود، لپها ش قرمز شدند . ما اون روز یک آسمون آبی با یک تک درخت  تو یک دشت سبز کشیدیم  و تا روز امتحان هر روز به انتخاب زهرا از روی عکسها نقاشی کردیم .

امتحان ها شروع شدند . احساس مسئولیتی که بچه ها،  دو به دو نسبت به هم داشتند ، جَو فوق العاده مثبتی رو به وجود آورده بود.

اون سال من و زهرا برنده نشدیم و جایزه ای هم نگرفتیم ولی وقتی نمره هجده نقاشی زهرا رو تو کارنامه اش دیدیم از خوشحالی جیغ زدیم و بالا پایین پریدیم . دستم رو انداختم روی شونه هاش و به شوخی گفتم :» حداقل الان همه می فهمند که تو چی رو کاغذ کشیدی و دیگه لازم نیست براشون توضیح بدی!» و هر دو از خنده ریسه رفتیم.

اون روز بی اختیار تمام راه مدرسه تا خونه  رو با یک لبخند بزرگ طی کردم ، حتی بعد از مدتها سری هم به روشن سر و سرزمین عجایب زدم . با سر وصدا و خوشحالی وارد خونه شدم و دو تا ماچ گنده از لپهای رامین کردم.

رامین با شیطنت گفت» چرا اینقدر خوشحالی؟ تو که هنوز کادوت رو باز نکردی!» و پرید تو اتاق و با یک کادوی صورتی ، که یک کارت روش بود برگشت و اون رو صاف گرفت به طرفم.

تا اونجایی که امکان داشت چشمهام رو گشاد کردم و با هیجان پرسیدم:» این چیـــــه؟»

تو یه چشم به هم زدن کادو رو پاره کردم . دخترزیبا با موهای طلایی، کلاه قرمز و لبهای صورتی از روی در جامدادی داشت بهم لبخند می زد. بی اختیار بهش لبخند زدم.

روی کارت نوشته بود : » برای بهترین معلم نقاشی دنیا «

حتی داشتن فقط دو دکمۀ روی جامدادی هم نمی تونست مانع خوشحالی من بشه!……………

…………خانوم جان، تا فردا صبح هم اینها جمع نمیشن اگه شما همینطور بشینی زل بزنی به این جامدادی!

آسیه داشت تند و تند جعبه ها رو جمع میکرد. دیدم سروناز دختر هفت ساله آسیه که تا اون موقع با عروسکش یه گوشه ای بازی میکرد، اومده و کنارم نشسته و مثل خود من با اشتیاق به گنجم نگاه میکنه.

من عاشق صورت زیبای این دختر هستم. پوست تیره، چشمهای عسلی با موهای طلایی ، یک صورت وحشی و دلچسب.

چند ثانیه با دودلی به صورت قشنگش نگاه کردم و بعد با هیجان گفتم» سروناز می خوام همه این ها رو بدم به تو» انگار باورش نمیشد که درست شنیده باشه. یه کم با تردید نگاهم کرد و گفت » حتی اون رو؟» و به جامدادی اشاره کرد. بدون مکث جامدادی رو برداشتم و دو دستی گرفتم به طرفش » آره حتی این رو. ولی در عوض تو هم باید یه چیزی به من بدی.»

معصومانه عروسکش رو به طرفم دراز کرد. » این رو دوست داری؟» بغض راه گلوم رو گرفت و از اینکه منظورم رو بد بهش فهمونده بودم به خودم لعنت فرستادم. بغضم رو با درد قورت دادم و گفتم» نه خوشگلم. منظورم اینه که تو هم درعوض، هر بار که میایی اینجا با این مداد رنگیها یک نقاشی برام بکش و بیار.آخه من نقاشی خیلی دوست دارم.

این ها در عوضِ نقاشیهای تو. قبول؟» و دستم رو به طرفش دراز کردم . با خوشحالی از جاش پرید و دستم رو با دست کوچیکش گرفت و بلند گفت » قبول!» و جامدادی رو برداشت و دکمه اش را زد . کشویی از زیر جامدادی به نرمی روز اولش باز شد .

گفتم » سروناز نگاه کن این دختر خوشگله با موهای طلایی چقدر شکل خودته!»

بلند و کودکانه خندید و به سمت آسیه دوید تا عکسش رو به مادرش نشون بده.

بلند شدم و دستهام رو از دو طرف باز کردم و با سرخوشی گفتم» آخیش سبک شدم»

پایان

«قسمت اول : «دختر شالیزار

پنجره رو که تازه برای عید تمیز کرده بودم و  حسابی برق میزد باز کردم ، دستم رو جلو بردم وآروم شکوفه های گلابی رو ناز کردم و با لبخند گفتم: سلام.

درخت  گلابی توی حیاطمون پر از شکوفه های صورتی کمرنگ شده ، حالا دیگه قدش تا کنار پنجره ما رسیده و الان عضوی از خانواده دو نفره ما شده. زیر درخت رو تازه گلهای بنفشه زرد و زرشکی کاشته ایم. چه هارمونی قشنگی دارند با هم. از این بالا که نگاه می کنم انگار که یک پارچه مخمل رنگی پهن کرده باشی تو باغچه.

 آرنجم رو گذاشتم روی نرده ، دستم رو گذاشتم زیر چونم و گوش کردم به سکوت کوچه… بوی گل ،نسیم خنک ، رنگ گلها ، سکوت بهار…مثل آدمهای مست، خمارآلوده خندیدم.

_ گوجه سبز، گوجه سبز، نوبر بهاره، خانوم میخوای گوجه سبز؟

صدای پسر دست فروش تو کوچه پیچید، با گاری چوبی کوچیکش که پر از گوجه سبز بود، همونطور ایستاده بود و از تو کوچه زل زده بود به من.

باز گفت : _ نوبَره ها! ترشِ ترش………

…….دو زانو روی علفها نشسته بودم و به طیبه که داشت کنار رودخونه دنبال دو تا سنگ بزرگ و تخت می گشت، نگاه می کردم.

یک سطل قرمز پر از گوجه سبز وحشی کنارم روی علفهاست. ساعتها طول کشیده تا اینها رو از روی درختهای توی جنگل چیدیم.

_ پیدا کردم . اینا خوبن. ببین، این سنگ بزرگتر رو میذاریم زیر، حالا یه گوجه سبز بده، اینو میذاریم رو سنگ، با این یکی سنگه می زنیم روش، ولی نباید له بشه، یه طوری بزن که فقط از وسط نصف بشه که هستش رو در بیاریم، خوب؟ وقتی همشو  اینطوری کردیم بعد میریزیم تو ظرف و بهشون دَلال و نمک می زنیم و می خوریم.

لبامو جمع کردم و آبی رو که از تصور ترشی و خوشمزگی این معجون تو دهنم جمع شده بود قورت دادم.

_ باشه بده من امتحان کنم.

باز طیبه با لهجه شیرین شمالیش گفت: _ پس من میرم دو تا سنگ دیگه برای خودم پیدا کنم.

سال جنگ بود. به خاطر بمب بارون، مدرسه ها تعطیل شده بودند. من یازده سالم بود و اون سال ، امتحان نهایی داشتم.

برای اینکه از درس و مدرسه عقب نیافتیم به دعوت خاله ام به ویلاشون که توی یک روستای کوچیک به اسم حمزه ده علیا که نزدیک نوشهر بود رفتیم و از وسط سال تحصیلی تو مدرسه همون روستا اسم نویسی و شروع به درس خوندن کردیم.

یک مدرسه با پنج کلاس کوچیک، با دو ردیف نیمکت که روی هر نیمکت گاهی چهار نفر می نشستند، یک حیاط خاکی با دیوارهای کوتاه که زنگهای تفریح بچه ها بهش تکیه می دادند و با نوک دمپائیهای پلاستیکیشون با خاک بازی می کردند و با خجالت به ما که تازه وارد بودیم زل می زدند. انگار که ما از یک سیاره دیگه اومده باشیم. البته خود من هم تا مدتها همین احساس رو داشتم، من از سیاره تهران اومده بودم و اونها ساکنان یک سیاره کوچیک بودند که شاید با قویترین تلسکوپ ها هم دیده نمی شد.

از هفته دوم من و رامین و سهراب » پسرخاله ام» لباسها و کفشهای شهری، جامدادی وخودکار و مداد و پاک کنهای فانتزیمون  رو بوسیدیم و گذاشتیم تو کمد و شدیم مثل بچه های مدرسه «حمزه ده علیا» .

هر روز صبح با یک لباس و کفش ساده و گاهی دمپایی، کیف و کتاب رو می زدیم زیر بغل و پیاده از جاده های مال رو که دو طرفش پر از شالی زارهای زیبا با بند کشی های گٌلِی بود راه میافتادیم به سمت مدرسه.

تو کلاس دخترها به سرعت برام تو نیمکت هاشون جا باز می کردن و با اشتیاق نگاهم می کردند که کنارشون بشینم .

 به رفتارهای دوستانه و کنجکاوی همیشگیشون در مورد خودم عادت کرده بودم. اتفاقات تلخ و شیرین زیادی افتاد تا اونها بفهمن من هم مثل خودشون، یک آدم از همین سیاره هستم.

مثلا اینکه معلممون آقای خرمی، من رو هم مثل بقیه بچه ها به خاطر نمره کم ریاضی با خط کش تنبیه می کرد و من با دلخوری دستم رو که درد گرفته بود زیر بغلم جمع می کردم . یا اینکه مثل همه، موقع امتحان روی کف خاکی حیاط می نشستم و از دیدن گاوی که گاهی وارد مدرسه می شد وبالای سرمون ما ما می کرد جیغ می زدم و می خندیدم . یا وقتی آبگرم کن خونه از کار میافتاد، مادرم ساک می بست و راهی حمام عمومی روستا می شدیم، با این فرق که چند بار اول تا به حمام برسیم یک دوجین آدم پشتمون راه میافتادند و تا دم در ما رو همراهی می کردند، و تازه بعضی هاشون تا تموم شدن کارمون بیرون منتظر میموندند تا با چشمهای خودشون ببینند که ما سرخاب و سفیداب زده از در حمام بیرون میاییم، اونوقت بود که با لبخند پر مهری می گفتند : » ساعت آب گرم حاج خانوم، عافیت باشه.»

چشم انداز خونه خاله ام تا چشم کار می کرد شالیزار بود. گاهی که هوا گرم میشد، می تونستی عطر خوش برنج رو با تمام وجودت حس کنی. عصرها که از مدرسه برمیگشتم، توی بالکن می ایستادم و با لذت به این منظره نگاه می کردم ، اما با وجود طیبه فهمیدم که چیزی فراتر از زیبایی و آرامش توی این شالی زارها نهفته، ماجراجویی و لذت تجربه خطر .

به فاصله صد متر از ویلای ما یک خونه نیمه کاره بود که ناشیانه با بتن های آماده ساخته شده بود.  صاحب خونه رو عروس صدا می کردند. زنی بیست و چند ساله که چهل ساله به نظر می رسید و رویهم رفته هفت، هشت تا دندون بیشتر نداشت و جالب اینکه همیشه لبخند میزد. عروس دو سال بعد از ازدواجش صاحب دو فرزند شده بود و بعد شوهرش رو توی یک تصادف وقتی با موتور از شهر برمیگشته، از دست داده بود.

لقب عروس  رو هم چون خیلی زود بیوه شده بود براش گذاشته بودند. مردم ده بعد از مرگ شوهرش یک اتاق دیگه از خونه نیمه کاره ای  رو که قرار بود خونه بزرگ و قشنگی بشه براش ساخته بودند. دیوارهای نصفه و نیمه، بتن های روی هم انباشته توی حیاط و شکل نافرم خونه، شبها با نور ماه هیبت ترسناکی به خودش می گرفت و جون می داد برای ساختن داستان های مهیج و ترسناک .

بعضی شبها این داستانها رو با صداهای ترسناک و حرکات نمایشی برای رامین و سهراب تعریف می کردم… » و اونوقت که صدای یک جغد سکوت شب رو پاره می کنه ، هووو هووو، ابرهای سیاه به آرومی از جلوی ماه کنار میرن و اولین اشعه نور کمرنگ ماه از پنجره به صورت عروس که خوابیده می خوره ، عروس مثل آدمهای مسخ شده از جاش بلند میشه و به سمت کمد لباسش میره، در کمد با صدای جیر جیر گوشخراشی باز میشه، نور ماه توی کمد رو روشن میکنه، یک لباس عروسی با تور بلند، کهنه به رنگ طوسی،  پر از تار عنکبوت، عنکبوت ها به سرعت کنار میرن…. عروس لبخند ترسناکی میزنه، رنگ صورتش به کبودی میزنه، آروم دستش رو جلو میبره و لباس رو برمیداره و تنش می کنه و تو تاریکی شب به سمت شالیزار راه میافته. مارهای سیاه از جلوی پاهاش کنار میرن. عروس صداهای عجیبی از خودش درمیاره انگار داره یکی رو صدا میزنه… فیسسس، طولی نمیکشه که صدایی هولناک از ته شالیزار جوابش رو میده، آب زیر شالی ها شروع به قل قل میکنه، باد دیوانه وار زوزه میکشه، ززززززز، عروس قهقه میزنه و ناگهان….»  همینجا یک بالش محکم توی صورتم می خورد و رامین و سهراب به سمتم حمله ور می شدند و تا می تونستند کتکم می زدند و من درحالی که از خنده اشک از چشمهام میومد، میگفتم :_ ترسوها بذارین بقیه اش رو بگم.

عروس با دو بچه اش، طیبه و مرتضی بهترین دوستهای من و رامین توی این خونه زندگی می کردند.

طیبه دختر لاغر و سبزه رو و بانمکی بود .زمان نشاکاری و برداشت برنج، آستین هاش رو بالا میزد و با دستهای کوچیکش تند و تند همراه مادرش توی زمین کار می کرد. اسمش رو گذاشته بودم دختر کوچک شالیزار.

 در مقایسه با بقیه بچه های کلاس باهوش و درسخون بود . میگفت می خواد درسش رو ادامه بده و برای خودش کسی بشه . چند باری که به خاطر مریضی مادرش به بیمارستان شهر رفته بودند، عاشق شغل پرستاری شده بود .  یک پیراهن سفید مردونه گشاد تنش می کرد، یک روسری سفید رو سرش میذاشت و از پشت سر گره اش میزد، یک گوشی پزشکی با نخ کاموا و دو تا قاشق  درست کرده بود که مینداخت دور گردنش و روی پنجه پاهاش راه می رفت و با لهجه شیرینش میگفت:  خانوم اجازه بدین ضربان قلبتون رو گوش کنم، شاید شما رو بستری کنیم، باید با دکتر مشورت کنم، نترسید چیز مهمی نیست. و من با دیدن شکل و شمایل و اداهاش از خنده ریسه می رفتم.

اما پرمخاطره ترین تفریح ما کشف جانورهای توی شالی زار و شکار اونها بود. از روی بندکشی های گلِی راه میافتادیم تو دل شالی ها. اینقدر می رفتیم و می رفتیم که دیگه خونه ای دیده نمی شد . همه جا سکوت بود و سکوت . طیبه انگشت سبابه اش رو جلوی دماغش می گرفت و می گفت :_ هیس ، اگه خوب گوش کنی از صدای حرکت آب می تونی بفهمی کجان؟

 صدای قلبم رو میشنیدم که تاپ تاپ می کرد. تا به حال از نزدیک مار ندیده بودم، چه برسه به اینکه بخوام بپرم و یکیشون رو از دُم بگیرم!!

آروم می گفت: _ نترس مار تو آب نیش نداره، بی خطره، فقط مادرم میگه باید مواظب باشین ماری که صورتی رنگه و انگار پوست رو تنش نیست رو نگیرین، آخه اون ملکه مارهاست، اگه اذیت بشه، شب تمام مارهای شالیزار میان و انتقام می گیرن.

اینها رو که میگفت، چشمهام از ترس گشاد می شدند، می گفتم :_ طیبه جون ولش کن اصلا،  بیا بریم تو باغ گوجه سبز بچینیم.

که یکدفعه می گفت :_ رعنا، اوناهاش و می پرید و تو یک چشم به هم زدن می دیدی یک مار بیست سانتی رو از دُم گرفته و پیروزمندانه بالا پایین می پره.

_ بیا بگیر ترس نداره که. ببین چه رنگی داره !

طولی نکشید که تحت تعلیم طیبه و مرتضی ، من و رامین تبدیل به مارگیرهای قهاری شدیم . یک سطل بزرگ  بر میداشتیم، مسابقه میذاشتیم که کی مار بزرگتری شکار میکنه، اونوقت چهار نفری راه میافتادیم تو شالی زار و تنها زمانی برمی گشتیم که سطل پر از مارهای ریز و درشت شده بود .

بعد می ایستادیم بالای سطل و خوب پیچ و تاب مارها رو تو هم تماشا می کردیم و سر اینکه کدوم یکی بزرگتره با هم بحث می کردیم.

_ خوب حالا وقتشه. می خوام مارها رو به شالیزار برگردونم. حاضرین؟

اونوقت مرتضی سطل رو دمر میکرد تو آب و مارها پیچ و تاب خوران به خونشون برمیگشتند.

 انگار نسبت سن آدم ها با ترس رابطه مستقیم داره. الان که سی و دو ساله هستم اگر  توی برنامه تلویزیون هم مار ببینم موهای تنم سیخ میشن وکانال رو عوض می کنم. چطور می تونستم به دنبال بزرگترین مار، تو گِل وآب راه بیافتم؟!

اون سال سر امتحان های نهایی من سخت مریض و بستری شدم. یک بیماری ویروسی گرفته بودم که دایما سرم گیج میرفت. مادرم که اصلا دلش نمی خواست من یکسال از مدرسه عقب بیافتم، درس خونده یا نخونده، هر روز با ماشین من رو به محل امتحان که در نوشهر بود، می برد و با سلام و صلوات من رو راهی کلاس میکرد و منتظر می ایستاد تا من زار و نزار از سر امتحان برگردم.

یادم نمیاد که هیچ امتحانی رو خوب داده باشم ولی به لطف سفارشهای مادرم به ممتحن ها و به دلیل بیماریم که حسابی زرد و زارم کرده بود و البته به دلیل جنگ زده بودنم که امتیاز بزرگی بود، از تمام درسها نمرات نسبتا خوبی گرفتم و با یک کارنامه آبرومندانه به تهران برگشتم.

طیبه » دختر شالیزار» هم اون سال از تمام درسها نمره آورد و قبول شد .

وقت برگشتنمون به تهران اینقدر تو بغل هم گریه کردیم که دل سنگ به حالمون کباب می شد. قول دادیم به هم نامه بنویسیم و همدیگر رو فراموش نکنیم و من قول دادم که هرطور شده هر سال تابستون رو اونجا بگذرونم . تو عالم بچگی کلی قول و قرار گذاشتیم و وعده ها به هم دادیم ولی همون سال خاله ام ویلا رو فروخت و اون آخرین باری بود که طیبه رو دیدم، آخرین باری بود که برای چیدن ازگیل ژاپنی از درختهای بلند بالا رفتم، قورباغه و مار و خرچنگ گرفتم،  تو جنگل توت وحشی و گوجه سبز چیدم و آخرین باری بود که تو شالیزار تا دوردست ها بی پروا دویدم وقتی که صدای آواز زنان خوب روستا تا تو آسمون ها میرفت، در حالی که خم شده بودند روی شالی ها و می خوندند:

شالیزار سبز و بیدار، پیرهن عروس پوشیده      عطر خاک، عطر مهتاب، عطر تازه ی امیده

ای لای لایی، لای لایی، شالیزار امید مایی          ای لای لایی، لای لایی، شالیزار نور خدایی

کم کمک مهتاب شالی میره تا سحر بیاد             شالیزار در انتظار تا که خورشید دربیاد

وای گلم کجا کوچ کنیم از دیار خوب خومون       وای خدا نذار بشینه خاک غریبی بهمون

خون میدم روی خاک خاک خومون آی طلایِ       جون میدم غم ندارم بالا سر مو خدایِ

ای لای لایی، لای لایی، چه خوشه بلاتِ خومون       ای لای لایی، لای لایی، دشمنم می بینم پشیمون…….

……._ رعنا نکنه می خوای این بچه رو از اون بالا هیپنوتیزم کنی که پنج دقیقه است تو چشماش زل زدی؟ گوجه سبز بگیرم ازش؟

افشین که تازه از راه رسیده بود، تو کوچه کنار پسر دست فروش ایستاده بود و با لحن خنده داری داشت به پسره می گفت حالا که هیپنوتیزم شدی کیلویی چند؟

با خنده گفتم : افشین دو کیلو بگیر، این آقا پسر رو هم  بیار بالا می خوام بهش معجون گوجه سبز با دَلال و نمک بدم . اصلا یه شیشه هم میدم ببره برای خواهر و مادرش.

افشین دستش رو گذاشت پشت پسر و گفت : بیا بریم بالا که شانست  گفته امروز . این  دَلال برای خانوم من حکم طلا رو داره! پسرک چرخش رو به سمت خونه هل داد و با خوشحالی خندید.

پایان

Newer posts »

© 2024 dreamodesign

Theme by Anders NorenUp ↑