_ نیفتی آسیه خانوم ! بده من اون کارتن کوچیکَ رو. مواظب باش ! آهان آفرین . ببین دیگه چیزی نمونده اون بالا ؟

_ نه رعنا خانوم ،این آخریش بود، دستمال بدین تمیز کنم اینجا رو، خاکه همش.

_ بیا پائین دیگه. دستت درد نکنه، اون کار رو بذار برای بعد . فعلا باید این کارتن ها رو باز کنیم ببینیم چه خبره توشون؟

تحت تأثیر مطلبی  که اخیراً در مورد فنگ شویی خونده بودم ، تمام کارتون های بالای کمد رو با کمک آسیه خانوم ، خانومی که هفته ای یکبار برای نظافت کمکم میکرد، وسط  خونه پهن کرده بودم.

 خیلی از کارتن ها رو سالهاست که باز نکردم.

محتوای هر کارتن با حروف درشت سیاه روش نوشته شده. مثلا کتابهای دانشگاه ، یا عروسکهای که من و افشین به مناسبتهایی برای هم خریدیم و یا ظرفهایی که اکثراً کادوهای بعد ازعروسیمون هستند، ازاون مدل ظرفها که سالها به عنوان کادو، دست به دست می چرخند و هیچوقت جعبه هاشون باز نمی شوند و ….

آسیه که داشت از نربان پائین میومد پرسید: _ حالا خانوم جان این فنچ چویی چی هست؟

همونطور که در کارتونها رو باز می کردم با خنده گفتم : _ فنگ شویی آسیه خانوم . ببین یعنی این که محیط زندگیت رو پاکسازی کنی و بهش نظم بدی . اینطوری انرژی در زندگیت جریان پیدا می کنه ، البته این فقط مربوط به محیط زندگی نمیشه ، در مورد روح و جسم و روان هم صدق می کنه، یعنی …

برگشتم دیدم آسیه چهار زانو نشسته رو زمین و با دهن باز داره من رو نگاه میکنه ، باز گفتم :_ یعنی تمیز و مرتب باشی و اسباب اساسیه بی خودی دور خودت جمع نکنی .

دهنشو که هنوز باز مونده بود بست، دستش رو گذاشت رو زانوش و همونطور که بلند می شد، کشدار گفت : _ هـــا ، شما اسم فرنگیش رو میگی، همون خونه تکونیه دیگه !

بعد از حدود دو ساعت، نصف بیشتر جعبه ها رو پاکسازی کردم . دستهام رو از دو طرف باز کردم و با سرخوشی گفتم» آخیش سبک شدم.»

_ این چیه خانوم جان؟ روش نوشته «گنج»؟!

همونطور که دستهام رو هوا باز مونده بود ، برگشتم دیدم آسیه روی کارتن کوچیکی خم شده و با یک چاقو داره خِر و خِر چسبها ش رو باز می کنه.

_ نه! صبر کن اون رو خودم بازمی کنم. و مثل فنر از جام پریدم و رفتم بالا سر کارتن و با احتیاط چسب هاشو کندم و درش رو باز کردم.

 مداد های سیاه با سَرهای عروسکی به شکل جوجه و قورباغه وخرس، پاک کن های فانتزی با شکل های مختلف مثل همبرگر و قلب و کیک خامه ای وحیوانات، مدادهای رنگی تراشیده شده که مرتب تو جعبه چیده شده بودند و یک کیف شیشه ای بنفش رنگ با دسته ظریف طلایی.

آسیه که انگار منتظر بود من از تو جعبه گردنبند الماس و انگشتر برلیان دربیارم ، اخمی کرد و با دلخوری گفت :_ وا ! خانوم جان اگه اینها گنج هستن که الان همه ثروتمندن تو این شهر! 

با لذت و وسواس خاصی گنجم رو دونه دونه از تو کارتن در آوردم و کنارم چیدم. ته کارتن یک چیزی رو با دقت تو پارچه پیچیده بودم،  لبخندی از روی هیجان زدم و پارچه رو باز کردم. دخترزیبا با موهای طلایی، کلاه قرمز و لبهای صورتی از روی در جامدادی داشت بهم لبخند می زد. بی اختیار بهش لبخند زدم…….

……. کلاس سوم دبستان هستم. خانم مدیری، معلم محبوبم مشغول یاد دادن جدول ضرب است. با ضرب و آهنگ، درس رو  برامون شیرین کرده و همه با لذت بعد از او تکرار می کنیم : پنج شش تا سی تا، پنج هفت تا سی و پنج تا… ولی من نمی تونم حواسم رو کاملا به درس بدم ، نصف حواسم به جامدادی جدید گلنازه که پدرش تازه براش خریده . یک جعبه جادویی صورتی رنگ با گلهای بنفش که پنج تا دکمه روش داره. از صبح تا حالا بیشتر از ده بار هر دکمه اش رو فشار دادیم و باز هم به اندازه بار اول از دیدن دماسنجی که بیرون میپره و یا کشویی که از زیر جامدادی به نرمی بیرون میاد و توش پر از خودکارهای رنگیه، ذوق کردیم.

پدر گلناز شغلی داشت که باید مرتب به خارج سفر میکرد و اینبار دستآورد سفرش، یک جامدادی دکمه ای برای گلناز و وسوسه داشتن همین جامدادی برای من بود.

می دونستم که مادرم به راحتی دلش به رحم نمیاد و به قول خودش بالای هر چیزی، صرفا به خاطر قشنگ بودنش، پول نمیده، پس باید طبق یک برنامه حساب شده جلو می رفتم که البته این کار زمان زیادی لازم داشت. همونطور دستم رو زیر چونم زده بودم و داشتم به جامدادی گلناز که جاش رو با دقت با زاویه میز تنظیم کرده بود نگاه می کردم و غرق در افکارم بودم که با صدای خانوم مدیری به خودم اومدم:

_ رعنا با توام دخترم، حواست کجاست؟ هفت هشت تا؟

_ اِاِاِم.. اِم الان میگم، آهان، پنجــاه و … پنجــاه وشش هفت تا خانوم.

معلم محبوبم لبخند زد و صدای خنده بچه ها کلاس رو پر کرد.

فاصله مدرسه تا خونه کم بود و من هر روز این مسیر رو  پیاده میومدم . سر راه همیشه سری به لوازم التحریری  مورد علاقه ام میزدم. من آلیس می شدم و اونجا سرزمین عجایب.

 پاککن های رنگی با شکل ها و بوهای مختلف ، مدادهای سیاه با کله های عروسکی ، خودکارهای رنگی اکلیل دار که وقتی باهاشون می نوشتی ، دفتر مشقت بوی عطر می گرفت و تازه اگر نوشته هات رو زیر نورمیبردی برق میزدند ، جعبه بیست و چهارتایی و حتی چهل و هشت تایی مدادرنگی های تراشیده شده ، آبرنگ و قلم موهای نرم ، دفترچه های یادداشت با جلدهای کارتونی ، جامدادیهای متنوع زیپی،  اینها همه می تونستند من رو ساعتها سرگرم کنند.

صاحب مغازه مرد مهربانی بود و همیشه با من مثل یک مشتری خوب و دست به نقد رفتار می کرد .سر طاس و قشنگی داشت که نورهای مغازه انعکاس جالبی روی اون داشتند. اسمش رو گذاشته بودم آقای روشن سر.

روشن سر گفت:_ اینها رو امروز آوردیم ، سه رنگ داره، آبی و نارنجی و صورتی و اشاره کرد به کوله پشتی های قشنگی که پشت سرش آویزون بود.

_ جامدادی دکمه ای ندارین؟

_ جامدادی که دکمه نمی خواد خانوم کوچیک. این همه جامدادیهای قشنگ داریم اینجا.

تمام اون روز حواسم به جامدادی گلناز بود. تکالیفم رو برعکس همیشه با بی میلی و کُند انجام دادم و توی دیکته شب هم چند غلط داشتم. کارتن ندیدم و با رامین بازی نکردم.

مادرم که مشغول تا کردن لباسهای شسته بود، پرسید :_چیزی شده امروز تو مدرسه؟

اومدم بگم » آره ، من جامدادی دکمه ای می خوام و تمام دلخوری امروزم برای همینه. » که انگار یکی دستش رو گذاشت جلوی دهنم ، به جاش با آه سوزناک و البته کمی ساختگی  گفتم :_ جامدادیم کهنه شده .

_وا !! هنوز چهار ماه از اول سال نگذشته ! و پیراهن تا شده ای که دستش بود رو گذاشت تو کمد و رفت به طرف میز تحریرم ، جامدادیم رو گرفت دستش و بعد از اینکه خوب همه جاش رو نگاه کرد، باز گفت:_  اینم  که سالمه !

در حالی که ابروهاش رو بالا انداخته بود ، برگشت به طرفم و با تعجب نگاهم کرد.

با خودم گفتم » خراب کردی که، این بود برنامه حساب شده ات؟ » وبا لبخند گفتم: شوخی بود.

اون سال برای من و گلناز سال شکوفایی استعدادها بود . ما تقریبا توی تمام فعالیتهای مدرسه ، از تئاتر و سرود و دکلمه خونی  تا مسابقات ورزشی مثل بدمینتون شرکت می کردیم.

کار گروهی و فرهنگی تو مدرسه نبود که ما دو تا ازش غافل بشیم. مثلا کلاس پنجمی ها نمایش عروسکی داشتند و ما داوطلبانه ، فقط برای اینکه روی صحنه نمایش حضور داشته باشیم، نقش دو تا درخت رو که حتی یک دیالوگ هم نداشتند، بازی کردیم ، از اول تا آخر نمایش دو طرف میز عروسکها ایستاده بودیم و گاهی هم زیر چشمی نگاهی به هم ردوبدل می کردیم و می خندیدم. هر روز صبح سر صف برای بچه ها دکلمه یا قرآن می خوندیم و خلاصه از عضوهای ترو فرز تیم بدمینتون مدرسه به حساب میامدیم.

و این ماجراها تا سال سوم راهنمایی که ما همچنان همکلاس وهم نیمکت بودیم ادامه داشت .

بهترین تئاتری که طی این سالها بازی و البته کارگردانی کردیم نمایش معروف » قند و عسل » بود.

حکایت پشه و زنبوری که با هم اختلاف پیدا می کنند و گاوی رو به عنوان قاضی به صحنه دعوت می کنند اما گاو نه تنها درست قضاوت نمیکنه بلکه کندوی زنبور عسل بیچاره رو هم خراب می کنه.

بارها و بارها این نمایش رو که به صورت شعر بود برای بچه ها، پدر و مادرها و معلم ها اجرا کردیم. البته هربار نمایش بدون نقص اجرا نمیشد و مشکلاتی هم به وجود میومد که غالبا باعث خنده ما و تماشاچیها میشد.

به طور مثال ،صحنه ای داشتیم که پشه ، گاو رو عصبانی می کنه و گاو هم مثلا باید به پشه شاخ بزنه ، ما برای نقش گاو یک دختر فربه و درشت و برای نقش پشه دختر ریز نقشی رو انتخاب کرده بودیم .

یکبار سر اجرای این صحنه شدت ضربه گاو به حدی زیاد میشه که پشه بیچاره اول به دیوارمی خوره و بعد نقش زمین میشه . همه نفسهامون رو تو سینه حبس کردیم و سعی می کنیم صحنه رو عادی جلوه بدیم . منتظر می مونیم تا پشه بلند بشه و دیالوگش رو بگه اما پشه خیال بلند شدن نداره. کم کم تماشاچیها متوجه حالت غیر عادی نمایش می شن .

 پشۀ از پشت افتاده کم کم خودش رو جمع می کنه ولی از شدت خنده یک کلمه حرف هم نمی تونه بزنه چه برسه به اینکه ده خط شعر بخونه و نقش بازی کنه و ما که تا اون لحظه خودمون رو نگه داشتیم ، از خنده منفجر میشیم و با پوزش ، پرده را می کشیم . صدای خنده و هورا کشیدن و دست زدن تماشاچیها ، بهمون قوت قلب می ده و دوباره شروع می کنیم.

همون سال این نمایش بعد از شرکت تو مسابقه منطقه ای ، رتبه دوم رو گرفت ، جایزه گرفتیم و تماشاچیها برامون هورا کشیدند و دست زدند و ما ایستادیم و با لذت گوش دادیم بدون اینکه بدونیم این آخرین باری بوده که توی یک نمایش بازی کردیم.

و اما اون سال یعنی سال شکوفایی استعدادها ، خانم مدیری با طرح برنامه همدلی بین شاگردها، شور و شوقی وصف نشدنی برامون ایجاد کرد.

اون ما رو به گروه های دو نفره تقسیم کرد. توی هر گروه، نفر زرنگ تر باید در یک درس، به نفر ضعیف تر کمک میکرد و در صورت موفق شدن و گرفتن نمره بالا هر دونفر جایزه ای به عنوان پاداش دریافت می کردند و ما همه عاشق گرفتن جایزه بودیم . حتی از شنیدن اسمش هم به وجد میامدیم .

این بود که زنگهای تفریح همهمه ای شیرین تو کلاس راه میافتاد و همه مشغول یاد دادن و یادگیری می شدیم.

یکی دیکته میگفت از چوپان و دروغهاش ، یکی شعر حفظ می کرد و من من کنان می خوند » ياقوتها را… پيچيده با هم ،
در پوششي نرم….  پروردگارم «

یکی علوم درس میداد و می پرسید» بعد از بارندگي ، آب هايي که در روي زمين جاري مي شوند به کجا میریزند؟

یکی دیگه با صوت کودکانه ای قرآن می خوند » قل اعوذ برب الناس ، ملک الناس »  ، یکی جدول ضرب حفظ می کرد و

من به زهرا، دختری کم حرف و خجالتی نقاشی یاد می دادم.

اون روز تو خونه  در حالی که یک پام رو پشت پای دیگم کمی خم کرده بودم و مثل پرنسس ها دو طرف روپوش مدرسه ام رو بالا گرفته بودم با صدای مُلوکانه ای اعلام کردم که » من از امروز یک معلم نقاشی هستم.» و سرم رو به حالت قدردانی از تشویق حضار خم کردم و گفتم » متشکرم ، خیلی متشکرم «

و پدر و مادرم و رامین برام دست زدند و کلی تشویقم کردند و درست یک هفته بعد در حالی که کاملا ناامید شده بودم ، با شونه های افتاده، خودم رو انداختم روی مبل و اعلام کردم که «من از پس این کار برنمیام ،  استعداد نقاشی نداره خوب ، خودتون ببینید. » و از تو کیفم چند تا از نقاشیهای زهرا رو بیرون آوردم و چیدمشون روی میز.

زهرا، آدمها رو با شش انگشت و هر انگشت رو به بلندی ساق دست می کشید. سه تا خط کوتاه هم روی سرشون می کشید که نمایانگر مو بودند که البته خانم یا آقا بودنش رو هم با پاپیون ظریفی که روی یکی از خط ها میکشید، مشخص میکرد.

درختها ش شبیه مداد میشدند و خونه هاش شکل جعبه. وقتی به سیخهای سبزی که تو کاغذش کشیده بود، اشاره می کردم و می پرسیدم اینها چیه ؟ و اون  با خجالت می گفت «چمن! «، اون وقت خودم رو تجسم میکردم که سرم رو چند بارمحکم به نیمکت کوبیدم و یک سری جایزه با کاغذ کادوهای رنگی و بالهای کوچولو دارند دور سرم بال می زنند و بهم زبون درازی می کنند.

یعنی به طور خلاصه اگر زهرا خودش همراه نقاشیها ش نبود ، فهمیدن اینکه  خطهای رنگی درهم و برهمی که کشیده، میتونه یک منظره با کوه و پرنده و رودخونه و کلبه باشه، تقریبا امکان نداشت. البته من دیگه مثل باستان شناسان که تصویرهای توی غارها رو می خونن ، با یک نگاه می فهمیدم که چی کشیده ولی خانم مدیری با دیدن این نقاشیها ممکن بود فکر کنه یکی داره سر به سرش میذاره.

رامین که پنج سالش بود با دیدن نقاشیها ، خودش رو چسبوند به مامانم و گفت:» من نقاشیهام خیلی قشنگتره ، مگه نه مامان؟»  همه خندیدیم . پدرم درحالی که یکی از نقاشیها رو از روی میز برمیداشت، چشمکی زد و گفت : » بالاخره هرچیزی یه راهی داره.»

یک ماه بیشتر تا امتحان ها نمونده بود و زهرا هنوز مثل بچه های پنج ساله نقاشی می کرد. دیگه کاملا فکر جایزه رو از سرم بیرون کرده بودم ولی چاره ای نبود باید تا آخر خط می رفتم . موضوع تدریس و نمره خوب آوردن، تو کلاس جنبه حیثیتی پیدا کرده بود. البته تمام اینها باعث شده بودند که دیگه فرصت کمتری برای فکر کردن به جامدادی دکمه ای داشته باشم،که این خودش نکته مثبتی بود.

یک روز صبح ، پدرم یک یادداشت با دو تا کتاب روی میزم گذاشته بود و روی کاغذ نوشته بود:

» برای اینکه نقاش خوبی باشی،اول باید بتونی خوب ببینی. شاید این کتابها، الان بیشتر ازهر زمان دیگه ای به دردت بخورن. «

 با تعجب کتابها رو برداشتم و تکرار کردم» اول باید بتونی خوب ببینی. منظورش چیه؟ «

 اولین کتاب » نقاشیهای معروف از نقاشان معروف «و دومی » عکس از طبیعت».  اینها کتابهای مورد علاقه پدرم بودند ! نمی دونستم چطور اجازه داده بود که با خودم به مدرسه ببرمشون. با خودم گفتم » باید خیلی مواظبشون باشم.»

کتاب نقاشی رو باز کردم و با احتیاط ورق زدم. زیر هر نقاشی ، اسم نقاش و اسم اثر نوشته شده بود.  گلهای آفتاب گردان اثر وان گوک ، دختر پابرهنه اثر پیکاسو، شام آخر داوینچی ، زن کنار پنجره سالواتور دالی ، نیلوفرهای آبی کلود مونه و ده ها نقاشی دیگه که من عاشق همشون بودم.

و کتاب دوم پر بود از بهترین عکسها از زیباترین منظره های دنیا در چهار فصل سال. هر چقدر بیشتر ورق می زدم و عکسها رو تماشا می کردم بیشتر هیجان زده می شدم . من قبلا بارها و بارها این کتابها رو تماشا کرده بودم ولی الان برام مفهوم دیگه ای داشتن.

با دیدن کتابها انگار انرژی تازه ای گرفتم. فقط می خواستم به مدرسه برسم تا زودتر به زهرا عکسها و نقاشیها رو نشون بدم.

وقتی رسیدم مدرسه که زنگ خورده بود. باید تا زنگ تفریح صبر می کردم . خیلی هیجان داشتم ، چند دقیقه یکبار در کیفم رو باز می کردم و یواشکی نگاهی به کتابها و بعد به زهرا که دو تا نیمکت با من فاصله داشت می انداختم .

اونقدر پاهام رو تند تند زیر میز تکون دادم و با خودکارم ریز ریز روی میز زدم و ناخن هام رو جویدم تا بالاخره زنگ خورد و من با کتابهام مثل فشنگ پریدم بالای سر زهرا که داشت لقمه نون و پنیرش رو سر فرصت از تو کیفش در میاورد .   در حالی که مثل خرگوش رو جفت پاهام بالا و پائین می پریدم ، گفتم :»ولش کن اونو زهرا….، بیا بریم تو نمازخونه، بدو.  »  

با خجالت و صدای زیری که به زور تو سر و صدای کلاس شنیده می شد گفت: » آخه گرسنمه «

از حالت تسلیم گونه اش خندم گرفت .گفتم » برش دار بریم.» دستش رو گرفتم و با سرعت از بین همهمه کلاس به سمت نمازخونه دویدیم.

یه جای خلوت پیدا کردم و گفتم » همینجا خوبه .» کتاب عکس رو گذاشتم جلوش و  آروم و با احتیاط بازش کردم.

با اشتیاق بهش نگاه کردم ، انتظار داشتم تمام فکر من رو خونده باشه و مثل من هیجان زده بشه . گفتم » نظرت چیه؟»

در حالی که یک گاز گنده به لقمه اش زده بود با لپهای پر و با گیجی نگاهم کرد که یعنی الان چی باید بگم؟

باز گفتم » ببین ، از امروز تا هر وقت تو بگی نقاشی نمی کنیم . ولی در عوض تو هر روز باید چند تا از عکسها و نقاشیهای این کتابها  رو برای من توصیف کنی.

لقمه بزرگش رو نجویده و با صدا قورت داد .

گفتم» اصلا فکر کن من اینها رو نمیبینم ، یه طوری برام توضیح بده که بتونم تصویرها رو مجسم کنم. مثلا همین عکس ، برام توضیح بده که دقیقا چی میبینی؟»

و بعد تا اونجا که میشد ازش فاصله گرفتم و چشمها رو بستم.

وقتی بیشتر از چند ثانیه صدایی ازش نشنیدم،  یک چشمم رو باز کردم . زهرا داشت همینطور خیره و با گیجی به من نگاه میکرد. گفتم » خوب اصلا خودم می پرسم «

 تمام استعداد بازیگریم رو به کار گرفتم ، دستم رو به کمرم زدم ، کمی قوز کردم ، به دماغم چین انداختم و چشمهام رو ریز کردم و دستم رو به سمت عینک نامرئیم بردم ، کمی جا به جاش کردم و با صدای نازک مثل پیرزن ها گفتم » خوب زهرا جون، مادر بگو چی چیه این عکسه؟ من که چشمام خوب نمیبینه «

زهرا اول جفت ابروش رو بالا برد و بعد از خنده غش کرد کف زمین. دوباره گفتم » اوا چی شد مادر؟ مگه خنده داره عکسش؟

زهرا خودش رو جمع کرد و با خنده گفت » خوب مادر جون بیا بگم برات. ببین اینجا یک کلبه هست با یه دودکش که داره دود میکنه، یک درخت سیب هم کنارشه که پر از سیب های قرمزه. همین. «

و من باز با اشتیاق پرسیدم » خوب خوب این کلبه که می گی چه شکلی هست؟ چه رنگی هست؟»

خلاصه ما هر دو وارد بازی جدید و شیرینی شدیم، هر روز نقش تازه ای می گرفتیم و زهرا هر روز با شور و ذوق  بیشتر، جزئیات دقیق تری از عکسها رو برای من توصیف می کرد.

گاهی چیزهایی میدید و توصیفاتی می کرد  که ناخودآگاه از نقشم خارج می شدم و در حالی که به وجد اومده بودم، می گفتم » بده ببینم ، اِ راستی که چه جالبه «

رنگ سبز آبیِ دریا و آسمون ، تغییر شکل ابرها وقتی که باد می وزه ، رنگ  خورشید وقتی که غروب می کنه ، تنه کلفت درخت که هر چی بالاتر میره به شاخه های بزرگ و کوچیک تقسیم میشه،  دایره کوچیک و سیاه وسط گلهای شقایق و پرچم زرد رنگش،  حتی رگبرگها ، زهرا همه اینها رو برای من که هر بار توی نقش تازه، به دلیلی چشمهام نمیدیدند تشریح می کرد.

تا اینکه بعد از چند روز، زهرا با حرارت گفت » امروز بیا با هم از روی این عکس نقاشی کنیم.» و احتمالا به خاطر جسارتی که با پیشنهادش به خرج داده بود، لپها ش قرمز شدند . ما اون روز یک آسمون آبی با یک تک درخت  تو یک دشت سبز کشیدیم  و تا روز امتحان هر روز به انتخاب زهرا از روی عکسها نقاشی کردیم .

امتحان ها شروع شدند . احساس مسئولیتی که بچه ها،  دو به دو نسبت به هم داشتند ، جَو فوق العاده مثبتی رو به وجود آورده بود.

اون سال من و زهرا برنده نشدیم و جایزه ای هم نگرفتیم ولی وقتی نمره هجده نقاشی زهرا رو تو کارنامه اش دیدیم از خوشحالی جیغ زدیم و بالا پایین پریدیم . دستم رو انداختم روی شونه هاش و به شوخی گفتم :» حداقل الان همه می فهمند که تو چی رو کاغذ کشیدی و دیگه لازم نیست براشون توضیح بدی!» و هر دو از خنده ریسه رفتیم.

اون روز بی اختیار تمام راه مدرسه تا خونه  رو با یک لبخند بزرگ طی کردم ، حتی بعد از مدتها سری هم به روشن سر و سرزمین عجایب زدم . با سر وصدا و خوشحالی وارد خونه شدم و دو تا ماچ گنده از لپهای رامین کردم.

رامین با شیطنت گفت» چرا اینقدر خوشحالی؟ تو که هنوز کادوت رو باز نکردی!» و پرید تو اتاق و با یک کادوی صورتی ، که یک کارت روش بود برگشت و اون رو صاف گرفت به طرفم.

تا اونجایی که امکان داشت چشمهام رو گشاد کردم و با هیجان پرسیدم:» این چیـــــه؟»

تو یه چشم به هم زدن کادو رو پاره کردم . دخترزیبا با موهای طلایی، کلاه قرمز و لبهای صورتی از روی در جامدادی داشت بهم لبخند می زد. بی اختیار بهش لبخند زدم.

روی کارت نوشته بود : » برای بهترین معلم نقاشی دنیا «

حتی داشتن فقط دو دکمۀ روی جامدادی هم نمی تونست مانع خوشحالی من بشه!……………

…………خانوم جان، تا فردا صبح هم اینها جمع نمیشن اگه شما همینطور بشینی زل بزنی به این جامدادی!

آسیه داشت تند و تند جعبه ها رو جمع میکرد. دیدم سروناز دختر هفت ساله آسیه که تا اون موقع با عروسکش یه گوشه ای بازی میکرد، اومده و کنارم نشسته و مثل خود من با اشتیاق به گنجم نگاه میکنه.

من عاشق صورت زیبای این دختر هستم. پوست تیره، چشمهای عسلی با موهای طلایی ، یک صورت وحشی و دلچسب.

چند ثانیه با دودلی به صورت قشنگش نگاه کردم و بعد با هیجان گفتم» سروناز می خوام همه این ها رو بدم به تو» انگار باورش نمیشد که درست شنیده باشه. یه کم با تردید نگاهم کرد و گفت » حتی اون رو؟» و به جامدادی اشاره کرد. بدون مکث جامدادی رو برداشتم و دو دستی گرفتم به طرفش » آره حتی این رو. ولی در عوض تو هم باید یه چیزی به من بدی.»

معصومانه عروسکش رو به طرفم دراز کرد. » این رو دوست داری؟» بغض راه گلوم رو گرفت و از اینکه منظورم رو بد بهش فهمونده بودم به خودم لعنت فرستادم. بغضم رو با درد قورت دادم و گفتم» نه خوشگلم. منظورم اینه که تو هم درعوض، هر بار که میایی اینجا با این مداد رنگیها یک نقاشی برام بکش و بیار.آخه من نقاشی خیلی دوست دارم.

این ها در عوضِ نقاشیهای تو. قبول؟» و دستم رو به طرفش دراز کردم . با خوشحالی از جاش پرید و دستم رو با دست کوچیکش گرفت و بلند گفت » قبول!» و جامدادی رو برداشت و دکمه اش را زد . کشویی از زیر جامدادی به نرمی روز اولش باز شد .

گفتم » سروناز نگاه کن این دختر خوشگله با موهای طلایی چقدر شکل خودته!»

بلند و کودکانه خندید و به سمت آسیه دوید تا عکسش رو به مادرش نشون بده.

بلند شدم و دستهام رو از دو طرف باز کردم و با سرخوشی گفتم» آخیش سبک شدم»

پایان