و صدای بال های خرمگسِ ناجی به کمکم میاد ، یا شاید بهتره بگم به کمکِ مرد صندلیِ کناریم که با بلندترین صدای ممکن داره چیپس می خوره و ذهنِ من رو مجبور به کشیدنِ ده ها نقشه قتلِ بدونِ ردِ پا کرده. جویدنِ لب هام ، تکونهای ریز و بی وقفه پام ، نگاه های خشمگین و ترسناکم هم نتونسته کوچکترین تاثیری روی نحوه چیپس خوردنش بگذاره … خورده های چیپسِ دور لبهاش آزارم میده و صدای خِرت خِرت خوردنش با دهنِ باز دیگه راهی جز به قتل رسوندنش برام باقی نذاشته… خرمگسی به بزرگیِ یک بند انگشت دیوانه وار خودش رو به شیشه می کوبه و صدای بال زدن هاش ،تمام حواسم رو به خودش و به تلاشهای بیهوده و ضربه های وحشیانه اش به شیشه سفت و دو جداره که خیال شکستن و باز شدن نداره، متمرکز می کنه … انگشتم رو میبرم جلو و سعی می کنم نگهش دارم ، آروم و بی صدا تا یه نفسی تازه کنه . موفق نمیشم ولی با انگشتم روی شیشه دنبالش می کنم . عجب خرمگسِ خری هستی! الان از خستگی جونت درمیاد! آروم بگیر ! هر چقدر بیشتر سعی می کنم آرومش کنم ، صدای بال زدنهاش و شدت کوبیدنش به شیشه انگار بیشتر میشه. انگشتم رو میبرم کنار و فقط نگاهش می کنم، نگاهی میکروسکوپ گونه و دقیق . تو دلم بهش می گم نکنه عمر دو هفته و نیمی ات به سر اومده و هنوز نمردی و همین کلافه ات کرده؟ نگاه میکروسکوپیم رو میندازم تو چشمهاش … هزاران چشم توی یک چشم … نکنه اینقدر دیدی که دیگه سیری از این دنیا ؟ حتما تو دنیای شما مگس ها قوانین فرق داره! نکنه من الان شاهدِ مراسم هاراگیری یک مگس هستم ؟! یک مراسم باشکوه از خودکشی یک مگس شجاع که با دلایل کافی و محکمه پسند داره به عمر خودش خاتمه میده ! از نتیجه گیریم خنده ام میگیره ولی خنده ام رو جمع می کنم تا مردِ تولیدِ صدای کناریم پرو نشه . خودم رو جمع و جور می کنم و سعی می کنم با احترام به هاراگیری مگس نگاه کنم . شاید ساعت ها طول بکشه ولی حداقل مطمئنم که پاکتِ پر از چیپسِ مرد زودتر از خودکشی مگس به پایان می رسه.
بهناز در آستانه یک قتل احتمالی