شاید باید دست هام رو بذارم روی زمین و پاهام رو روی هوا نگه دارم… شاید الان وقتیه که باید دنیا رو با زاویه ۱۸۰ درجه نگاه کنم .. وارونه … اونوقت تازه شاید همه چیز دوباره برگرده سرجایی که بوده.. مثل اول… از پشت پنجره آشپزخونه با یک لیوان چای سبزِ تلخِ تلخ که با هیچ عسلی شیرین نمیشه ایستادم ، خیره به برف.. هیچ صدایی، هیچ حرکتی مانع از خیره موندم نمیشه و حواسم رو از برف و چَپه نگاه کردن به دنیا پرت نمی کنه…پرنده های کوچولوی سیاه با نوکهای قرمز با سماجت روی شاخه های درختِ کوتاه و بی برگ، درست روبروی نگاهِ من ، بالا و پایین میرن و صدا در میارن… و من به اصرارِ طبیعت برای جلب توجه و طنازی لبخند میزنم، لبخندی به تلخیِ چای سبزم.. چیزی در من تغییر کرده .. چیزی در من برای همیشه مرده یا چیزی متولد شده… نمی تونم اسمی براش پیدا کنم .. نمی تونم خوب یا بد بودنش رو تشخیص بدم ، فقط می دونم من تغییر کردم .. در اعماق قلبم، روحم، صدای تلاطم ها رو می شنوم. آزار دهنده است .. هر تغییری آزار دهنده است… این رو تکرار میکنم توی سرم ، چند بار… چند بار …و صدای شَلَپ و شلوپ های دستخوشِ تغییر با درد به دیواره های قلبم رو می شنوم…. سهمی از دنیا نمی خوام ! این جمله با حروف بُلد مثل تیتراژ شروع و یا شاید پایانی یک فیلم آروم از توی سرم عبور می کنه. درسته نمی خوام… این دنیا چیزی برای بخشیدن به موجودات نداره…. این ایدئولوژی من از دنیای امروز هست و سرسختانه بهش باور دارم… شاید روز تولدم سال دیگه به باورِ دیگه ای برسم ولی امروز ، تلخیِ چای سبزم چیزیِ که بیشتر از همه چیز حس می کنم ….
بهناز اشرف
2021
AWPnDodILyYXRvJ