آفتاب به داغی تنور آتیش از پشت پنجره قطار روی پاهام رو گرم می کنه. انگار روی یک نقطه از پام ذره بینش رو تنظیم کرده باشه ، همون نقطه رو گرم می کنه و گرم می کنه … سوزش روی پاهام همزمان دو احساس مخلوط و گیج کننده به مغزم مخابره می کنه … اول ،احساس سوزشی که انگار باید تحملش کنم و دوم ، احساس دلپذیر گرم شدن که قطعا فریب و بازیِ ذهنمه با درون سردم… دست هام رو برای کمک به پاهام جلو میارم و جلوی سوزش بیشتر رو میگیرم. سرم رو به شیشه تکیه میدم و چشم میدوزم به زیبایی فریبنده طبیعت بهاری.

به خدای انشتین فکر می کنم ، به خدای اسپینوزا… به یک ایده جذاب و باور به یک نیروی مافوق که خودِ خودِ طبیعت هست و لا غیر .. همه در خدا ، جنبش و زندگی در خدا … لبخندی ناخودآگاه روی صورتم که از سوزش آفتاب داغ و قرمز شده میشینه… ناتوانیِ ذهن و ضعیف بودنم رو با همه سلولهای وجودیم می پذیرم… افسارِ ذهنِ چموش و آشفته ام رو دستم می گیرم و بهش امر می کنم : بپذیر ! اکنون در اکنون باش .. نه در یک ثانیه بعد و نه در یک ثانیه قبل … واقعیتی که وجود داره همین اکنون هست ، همین لحظه ، همین حال ، همین داغی روی صورت ، همین سبز بی کران پشت شیشه… همین و همین …