چشمهام رو محکم می بندم، دو تا دستهام رو میذارم روی شقیقه هام و با شدت فشار می دم، صورتم رو منقبض می کنم، اون قدر سرم رو فشار می دم که از درد نفسم بند میاد. کلافه و بی قرار دستهام رو می ندازم و بلند و کش دار داد می کشم » اَ….ه»
بعد از این همه وقت از کجا پیدات شد آخه لعنتی !
چشمهام خیس و داغ شدند، از پشت اشکهام همه جا رو تار می بینم. پلک نمی زنم، از این تار دیدن لذت می برم.
لابلای تاری چشمهام ، اتفاقهای صبح ، پررنگ و پرنگ تر میشن . تسلیم ذهنم میشم و یکبار دیگه توی نمایشگاه آقای نبی زاد میایستم جلوی مجسمه چوبی به شکل درخت با تنه کوتاه و تنومند و شاخه های پیچ و تاب خورده که صدایی از پشت سرم میگه : من هم مثل تو نمی تونم چشم ازش بردارم !
ضربان قلبم تند میشه و صورتم گر میگیره . جرات برگشتن ندارم . صدا دوباره میگه انگار واقعا همون درخته !
یک قدم نزدیک میشه و دوباره میگه البته وقتی تو زیرش ایستاده باشی .
پلکهام رو سفت رو هم فشار میدم و نفسم رو حبس می کنم وقتی که باز می کنم همون چشمها با همون نگاه و همون لبخند سالهای دور، روبروم ایستاده.
سلام لازم نبود ! ما حتی خداحافظی هم نکرده بودیم !
با لبهای خشک شده ، ناباورانه بهش می خندم.
…پلک می زنم و دوباره همه چیز شفاف می شه. زیر لب میگم » خیلی خستم» و به سمت دستشویی میرم ، شیر آب رو باز می کنم ، یک مشت آب ولرم می پاشم روی صورتم، یک بار دیگه و یک بار دیگه. به صورت خیسم توی آئینه نگاه می کنم، با التماس می پرسم » چه مرگته آخه؟ به تو چه که از تو یه گوری دوباره پیداش شده! بذار بره به درک! «
چشمهای سیاه با مژه های خیس از توی آئینه بهم زل می زنند، با عصبانیت یک مشت آب میریزم روی آئینه «لعنت به تو»
به ساعت بالای شومینه نگاه می کنم، 2 ساعت تا اومدن افشین مونده. مثل ماشینی که برنامه ریزی شده باشه میرم تو آشپزخونه، 2 پیمونه برنج می شورم و میذارم روی گاز. مرغ و پیاز رو میندازم تو قابلمه، زیر گاز رو روشن می کنم، یه کم ادویه و نمک و روغن میریزم و مات و مبهوت می ایستم بالای سر قابلمه . اونقدر نگاهش می کنم تا صدای جلز و ولز مرغ و پیاز ها در بیاد.
میرم تو اتاق و تخت رو مرتب می کنم. لباسها رو تا می کنم و می ذارم تو کمد، تند تند گردگیری می کنم، کوسن های روی مبل رو جابه جا میکنم، کفشها رو تمیز می کنم و توی جا کفشی می ذارم، زمینها رو تی می کشم و لباسهام رو عوض می کنم. یک بلوز و دامن به رنگ سیاه و قرمز می پوشم.
موهام رو شونه می کنم و یک روژ لب قرمز می زنم. سعی می کنم ادای حرکت لبهای مرلین مونرو رو توی آئینه در بیارم، لبهام رو جمع و چشمهام رو کمی خمار می کنم، شونه راستم رو یه کم میدم جلو و سرم رو یه کم می برم عقب. اونقدر به تصویر توی آئینه نگاه می کنم که به نظرم پوچ و بی معنی میاد.
نگاهم می افته به مجسمه نیمه تمومی که سه ماهه دارم روش کار می کنم. میرم جلوی صورت گچی بدون نگاه مجسمه می ایستم، چشمهام رو ریز می کنم و زور می زنم تا یک حسی از صورتش بگیرم، بلکه بتونم چشمهاش رو اونطوری که باید باشه درست کنم.
ذهن من خالی و صورت مجسمه همچنان بدون روح و نگاه باقی می مونند. توی دلم غوغایی به پا میشه .
با زنگ در به خودم میام، نفس عمیقی می کشم ، تمام انرژیم رو جمع می کنم و با لبخند در رو باز می کنم و بلند می گم
«سلام بر مرد بزرگ» افشین با لبخند نیمه جونی میاد تو و می گه » مرد بزرگی که عاشق لبهای قرمز و کوچیکه» می خندم و در رو پشت سرش می بندم.
کلاسور و نقشه هاش رو روی میز میذاره تا کفشهاش رو در بیاره. دمپایی روی فرشیش رو براش میارم و می ذارم جلوی پاهاش و با نشاطی ساختگی می گم » خوب چه خبر؟»
همونطور که به سمت اتاق می ره می گه » امروز علی یک ایده خوب برای رونمای ساختمون توی فرمانیه داشت، البته یه کم گرون در میاد ولی اگه اونطوری ماکتش کنیم دهن مشتری حسابی آب میافته و نه نمی گه، باید روی سه بعدیش کار کنیم، از فردا باید بیشتر بمونم و….»
نگاهم به افشینه که داره لباسهاش رو عوض می کنه و تند و تند در مورد کارش توضیح می ده، کم کم صداش رو نمیشنوم و حواسم به جای نامعلومی پرت می شه، 10 ثانیه و دوباره صدای افشین می گه» خلاصه پروژه نون و آب داریه»
به هیجان میام، هیجانی ساختگی و براش دست می زنم. افشین با لبخند و احترام سر خم می کنه و به سمت نقشه های روی میز میره . یکیش رو باز میکنه و با یک مداد شروع به علامت گذاری روی نقشه می کنه و من بی هدف وسط حال می ایستم و به هیچ کجا نگاه می کنم.
همونطور که سرش روی نقشه است می پرسه » رعنا خانوم حالا شام چی داریم؟ «
به خودم میام و با عجله می پرم تو آشپزخونه و زیر قابلمه برنجی رو که برای شام گذاشتم و حالا ته گرفته خاموش می کنم، در قابلمه رو برمیدارم، بخار داغ برنج همراه با یک بوی مطبوع به صورتم می خوره، یک تکه از ته دیگ نیم سوخته رو می کنم و میذارم تو دهنم. چشمهام رو می بندم و با لذت شروع به جویدن می کنم………
…….. سر سفره مفصل ناهار، با یک دوجین آدم نشسته ام.
– رعنا تند تند نخور، دل درد می گیری!
همونطور که لپهام پر از غذا بود، یک قاشق دیگه از برنج و مرغ ترش پر کردم و با لبخند شیطنت آمیزی به مادرم نگاه کردم ، از چشمهام می شد خوند که خیال آروم خوردن ندارم، چون خیلی گرسنه هستم ، همه بچه ها هم بعد از اون همه آتیش سوزوندن و بازی کردن، مثل من گرسنشونه و ممکنه همه غذا ها رو بخورن، تازه اونا هم دارن تند تند می خورن، مثل یک مسابقه که من دوست ندارم ببازم. از همه این حرفها گذشته من عاشق غذاهای خونه مامان ملک هستم.
تابستون ها خونه مامان ملک» مادربزگم» پاتوق بود.
دخترها و پسرهاش، عروس ها و دامادهاش و یک دو جین نوه قد و نیم قد ، آخر هفته ها اونجا جمع می شدیم.
من و رامین شبهای چهارشنبه از ذوق دو روز بازی و تفریحی که در انتظارمون بود، خوابمون نمی برد. اینقدر برای هم از خاطرات خوش هفته های گذشته می گفتیم و می خندیدیم تا بالاخره با تهدیدهای مامان که » اگر نخوابید فردا اصلا نمیریم » به زور می خوابیدیم.
صبح روز بعد هم روی پاهامون بند نبودیم. نفری یک ساک کوچیک که لوازم شخصی برای دو روز رو توش گذاشته بودیم، دستمون بود و داشتیم با التماس به مامان نگاه می کردیم که یعنی زود باش. در حالی که اون داشت دور خودش می چرخید و هی می گفت: – خوب، چیزی جا نذاشتیم؟ شماها مسواک هاتون رو برداشتین؟ دمپایی روفرشی چی؟ و بدون اینکه منتظر جواب ما بمونه می گفت :- آهان داشت یادم می رفت و یکهو می پرید تو آشپزخونه، یک چیزهایی از تو کابینت برمی داشت و می چپوند تو ساکی که داشت می ترکید.
بالاخره بعد از نیم ساعت این پا و اون پا کردن ما، مامان رضایت می داد و همه سوار ماشینی می شدیم که پدرم نیم ساعتی دست به سروگوشش کشیده بود.
اسم مامان ملک در اصل ملکه بود. نمی دونم چرا پدر و مادرش براش این اسم عجیب رو انتخاب کرده بودن ، ولی هر چی بود برای ذهن من که دائما توش داستانهای عجیب و غریب می ساختم اسم به درد بخوری بود.» اون رو به شکل یک ملکه چاق و سرخ و سفید با موهای بور تصور می کردم که یک نیم تاج پر از نگین و الماس روی سرش گذاشته و در حالی که لباس پفی زرق و برق دار قرمز پوشیده، داره تو آشپزخونه مجللش به آشپزها تو پختن شام مورد علاقش کمک می کنه و چون اونا هیچوقت سر از فوت و فنهای آشپزی ملکه در نمی آوردن، ملکه مجبور می شه همه رو کنار بزنه، نیم تاج کوچیکش رو بگذاره روی میز، آستین های پفالوشو بالا بزنه و برای بار هزارم به آشپزها یاد بده که مرغ شکم پر ترش به سبک شمالی رو چطوری باید درست کرد و آشپزها هم برای بار هزارم، سر تکون بدن و ملکه رو تحسین کنند و زیر لب آفرین بگن.
توی قصر هیچ کس به اندازه ملکه توی کارها با تجربه و فرز نبود. از آشپزی و باغبونی و خیاطی بگیر تا برگذاری جشن های بزرگ که آدمهای مهم دعوت می شدند و در نتیجه دست آخر این خود ملکه بود که ترتیب همه کارها رو می داد و موقع مهمونی با یک لباس پفالوی طلائی زر دوزی شده و نیم تاج الماسش، با ابهت خاصی روی صندلی بزرگش می نشست و با لبخند به مهمانها خوشامد می گفت و با رضایت به تعریف و تمجید اونها از غذا و دکوراسیون سالن و هارمونی رنگ رومیزی ها با پرده ها و حتی گلهای اطلسی و کاغذی توی باغ که به تازگی کاشته شده بودند گوش می داد و لبخند می زد.»
دیگه به قصر مامان ملک رسیده بودیم . مثل همیشه ملکه ترتیب همه کارها رو داده بود.
انگار که سر در بهشت باشه از خوشی رو پاهام بند نمی شدم. بوی خاک خیس خورده باغچه اولین چیزی بود که مشامم رو نوازش میداد . تا برسیم دم پله های خونه، باید همینطورآب دهنم رو قورت میدادم و از زیر زبون تا بناگوشم با دیدن یک دوجین سیب و آلبالو و قوره های ترش ترش روی درختهای تو باغچه تیر می کشید.
برنامه تفریحی ما بچه ها با یک آب بازی مفصل توی حیاط شروع می شد. برنامه بزرگترها هم به طور کاملا اجباری با برنامه ما تنظیم می شد که عبارت بود از : مراقبت از ما که خودمون رو زخم و زیلی نکنیم و رو زمینهای خیس سر نخوریم . مراقبت از باغچه که همیشه خدا ملکه یک چیز جدید توش کاشته بود . مراقبت از حریم خونه که یک وقت کسی با شلنگ آب دنبال کسی که فرار کرده تو خونه نره و همه جا رو خیس آب نکنه و در آخر کنترل سر و صدا ، یعنی هی داد بزنن » یواش تر، جیغ نکشین، آبرو داریم جلوی در و همسایه!» کاش می دونستن که صدای خودشون وقتی داد می زنن «جیغ نکش» از صدای ما خیلی بلندتره !
خلاصه بعد از حدود یک ساعت بازی، بالاخره چند جای زخم روی زانو و کف دست ، چند جای کوبیدگی در ناحیه کمر و باسن، چند شاخه شکسته درخت ، چند گوجه فرنگی له شده ، پادری و فرش خیس و البته تذکر چند همسایه، به آب بازی ما خاتمه می داد و ما کاملا راضی و گرسنه تو حیاط زیر آفتاب ولو می شدیم تا خشک بشیم .
بیچاره بزرگترها تازه بعد از کلی مراقبت بی نتیجه حالا باید می رفتند و سفره ناهار رو می انداختن. همیشه از خودم می پرسیدم واقعا به اونها هم به اندازه ما خوش می گذره؟
بعد از ناهار و تماشای برنامه کودک، وقت خواب بود. این تنها زمانی بود که ما برای پدر و مادرهامون تبدیل به فرشته های کوچولوی دوست داشتنی می شدیم.
تازه اون موقع بود که می شد صدای جیرجیر کولر که همیشه خدا روغن می خواست رو شنید. من عاشق این صدا هستم. صدای آرامش بخش سمفونی جیرجیرکها. همونطور که سرم رو بالش بود به دریچه کولر خیره می شدم و کم کم که چشمهام گرم میشد می تونستم توی کولر رو ببینم که جیرجیرکهای نوازنده با جلیقه سیاه و پیراهن سفید و پاپیون های ظریف ، ویولون و فلوت می زنن.
اسمش رو میذارم» سمفونی زندگی «.
هنوز هم بعد از گذشت 20 سال صدای جیرجیرک ها منو به یاد سکوت شیرین بعدازظهرهای کودکیم میاندازه.
اون خونه کوچیک و با صفا، با یه باغچه همیشه زنده و سبز، خوابیدن روی پشت بوم تو خنکای شب و تماشای ستاره ها، خوردن کاهو و سکنجبین عصرها توی حیاط، یه محله با آدمهای خونگرم و مهربون و یه مادربزرگی که همه مهربونیهای دنیا رو بی دریغ نثارت می کرد بهترین خاطرات کودکی من هستند.
و حالا دیگه بعد از چندین سال نه قصری درکاره و نه ملکه ای….
……- رعنا. ..یعنی اینقدر بد مزه شده که داری گریه می کنی؟!
با صدای افشین که طبق معمول داشت سربه سرم میذاشت به خودم اومدم، دیدم سر قابلمه برنج ایستادم، صورتم از اشکهام خیس شده و تقریبا همه ته دیگها رو خوردم.
– اگه شامش گریه داره میخوای از بیرون غذا بگیریم؟
در قابلمه رو گذاشتم و در حالیکه باقی ته دیگهای تو دهنمو تند تند می جویدم، اشکهام رو پاک کردم.
– نه خیر گریه دار نیست، خیلی هم خنده داره… یعنی خیلی هم خوش مزه شده. فقط….
– فقط چی؟
-هیچ چی ولش کن …راستی افشین چی بود متن اون سمفونی زندگی که می خوندی ؟
-اووووم م م … خوب فقط این قسمتش یادمه که میگه:
» به آرامی آغاز به مردن میكنی، اگر بردهی عادات خود شوی، اگر همیشه از یك راه تكراری بروی، اگر روزمرّگی را تغییر ندهی، اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میكنی، اگر از شور و حرارت، از احساسات سركش، و از چیزهایی كه چشمانت را به درخشش می اندازند وامیدوارند و ضربان قلبت را تندتر میكنند دوری كنی…
امروز زندگی را آغاز كن! امروز مخاطره كن! امروز كاری كن! نگذار كه به آرامی بمیری! شادی را فراموش نکن! «
همین رو میگی دیگه؟
آره …همینه..انگار بچه بودم معنی این ها رو بیشتر درک می کردم .. شور و حرارت، احساسات سركش، چشمانی که میدرخشند و امیدوارند…
در حالی که دستش رو دورم حلقه می کرد گفت:
تو همیشه پر ازانرژى و نشاطی عزیزم ولی من به آرامی آغاز به مردن میکنم اگر تا چند دقیقه دیگه شام نخوریم.
همینطور که غذا رو توی ظرف میکشم زیر لب زمزمه میکنم » امروز زندگی را آغاز کن! امروز مخاطره کن !» و با هجوم احساس های مبهم ، نفسم تو سینه حبس میشه.
پایان