توی لحظه های معمولی زندگی، گاهی خاطره های مهمی ثبت میشن که ذهن آدم، سالها بعد می تونه با نشونه هایی کوچیک و ساده، برای چند ثانیه پرواز کنه و دوباره بازیگرِ همون نقشها تو خاطره هاش بشه، بی پروا بخنده ،اشک بریزه، نفس بکشه بوی گلها رو وَ زل بزنه به چشمهایی که میدرخشند از عشق و باز بر گرده به واقعیت . وقتی خستم از روزمرگی و از تکرار عادتها، انگار غل و زنجیرهای فکرم شل میشن و ذهنم بی اراده من، با شکار نشونه ها ، من رو به گذشته های دور می بره و من باز دختری پرشور و حرارت می شم با چشمهایی که می درخشند.

خلسه چهل سالگی٬ یک نقاشی بی نقص

ساعت ۵ صبح با صدای تارا کلافه از خواب بیدار میشم و غُر غُر کنان زیر لب میگم کاش یه امروز و یه کم بیشتر می خوابیدی بچه جون. برای اینکه با صداش دانیال رو بیدار نکنه مثل فنر می پرم بغلش میکنم و میبرمش بالا و روتین هر روز رو از صبحانه درست کردن تا جمع و جور کردن و غیره و غیره دونه به دونه بدون فکر و طبق عادت انجام میدم.حین کارکردن، توی سرم دائم دارم با خودم حرف میزنم… از تکرار متنفرم از روزمرگی متنفرم، امروز باید با بقیه روزها یه فرقی داشته باشه … افکارم مثل تیر، قلبم رو سوراخ سوراخ میکنن. دوباره صدای توی سرم میگه ، بدجوری گیر افتادی،  روتین ، یکنواختی و سرعتِ زندگی …و تو در مقابل همه اینها خیلی ناتوانی . تاثیر این افکار با یک آهِ بلند و طولانی از گَلوم خارج میشه و دلم میگیره. به خودم میگم اصلا این چه مرضی هست که من همیشه روز تولدم غم دارم ! ناراضیم ! شاکیَم ! از زمین و زمان دِلخورم! انتظار دارم این روزِ خاص چه اتفاق خاصی بیافته مثلا ؟ چرا مثل بچه ها، بهانه گیر و بد اَدا میشم ؟ بالاخره دست از سرزنش کردن خودم برمیدارم و میشینم کنار پنجره و زُل میزنم به هیچ کُجا.  با صدای تارا به خودم میام، مامان امروز من و کجا میبری؟ چشمام و ریز میکنم و خوبِ خوب نگاش میکنم. انگار می خوام همه وجودش رو با تمامِ وجودم حس کنم. انگار می خوام قَدرِ بودنش رو بدونم ،قدرِ صداش رو و قدرِ تمامِ خواسته های کودکانه گاه و بی گاهش رو… خوبِ خوب نگاهش میکنم و یک لبخندِ مادرانه پر از عشق تحویلش میدم. همینطور که از جام بلند میشم بهش میگم امروز می خواییم بریم بالای کوه شمع تولد مامان رو فوت کنیم و با هم کیک بخوریم ،خوبه؟ با جیغ و هورا و کلی سر و صدا میگه هوراااا bursdag ( تولدِ )  مامان . و من هم اینک بالای کوه ایستاده ام و با صدای شادی کودکان غرقِ در لذتم. با خودم فکر میکنم، این لحظه .شبیه هیچ لحظه دیگری نیست و زندگی بودن در همین لحظه است و هیچ 

بهناز اشرف

2 Comments

  1. شیلا

    به شدت صادقانه و دلنشین، انگار چسبیدم‌بهت و دارم این متن رو میخونم

    • Behnaz Ashraf

      عزیز دلی شیلا

© 2024 dreamodesign

Theme by Anders NorenUp ↑