ساعت ۵ صبح با صدای تارا کلافه از خواب بیدار میشم و غُر غُر کنان زیر لب میگم کاش یه امروز و یه کم بیشتر می خوابیدی بچه جون. برای اینکه با صداش دانیال رو بیدار نکنه مثل فنر می پرم بغلش میکنم و میبرمش بالا و روتین هر روز رو از صبحانه درست کردن تا جمع و جور کردن و غیره و غیره دونه به دونه بدون فکر و طبق عادت انجام میدم.حین کارکردن، توی سرم دائم دارم با خودم حرف میزنم… از تکرار متنفرم از روزمرگی متنفرم، امروز باید با بقیه روزها یه فرقی داشته باشه … افکارم مثل تیر، قلبم رو سوراخ سوراخ میکنن. دوباره صدای توی سرم میگه ، بدجوری گیر افتادی، روتین ، یکنواختی و سرعتِ زندگی …و تو در مقابل همه اینها خیلی ناتوانی . تاثیر این افکار با یک آهِ بلند و طولانی از گَلوم خارج میشه و دلم میگیره. به خودم میگم اصلا این چه مرضی هست که من همیشه روز تولدم غم دارم ! ناراضیم ! شاکیَم ! از زمین و زمان دِلخورم! انتظار دارم این روزِ خاص چه اتفاق خاصی بیافته مثلا ؟ چرا مثل بچه ها، بهانه گیر و بد اَدا میشم ؟ بالاخره دست از سرزنش کردن خودم برمیدارم و میشینم کنار پنجره و زُل میزنم به هیچ کُجا. با صدای تارا به خودم میام، مامان امروز من و کجا میبری؟ چشمام و ریز میکنم و خوبِ خوب نگاش میکنم. انگار می خوام همه وجودش رو با تمامِ وجودم حس کنم. انگار می خوام قَدرِ بودنش رو بدونم ،قدرِ صداش رو و قدرِ تمامِ خواسته های کودکانه گاه و بی گاهش رو… خوبِ خوب نگاهش میکنم و یک لبخندِ مادرانه پر از عشق تحویلش میدم. همینطور که از جام بلند میشم بهش میگم امروز می خواییم بریم بالای کوه شمع تولد مامان رو فوت کنیم و با هم کیک بخوریم ،خوبه؟ با جیغ و هورا و کلی سر و صدا میگه هوراااا bursdag ( تولدِ ) مامان . و من هم اینک بالای کوه ایستاده ام و با صدای شادی کودکان غرقِ در لذتم. با خودم فکر میکنم، این لحظه .شبیه هیچ لحظه دیگری نیست و زندگی بودن در همین لحظه است و هیچ
بهناز اشرف
به شدت صادقانه و دلنشین، انگار چسبیدمبهت و دارم این متن رو میخونم
عزیز دلی شیلا