صدای خِر خِرِ ماشین چمن زنِ بابا گُلی باغبونمون که هفته ای یک بار میاد باغچه و حیاط خونه رو سر و سامان میده تمرکزم رو بهم زده . دست هام رو برای بار دهم می کنم توی کاسه آب کنار دستم تا بتونم دوباره مجسمه گِلی رو شکل بدم و باز صدای خِرخِر، خِرخِر، اینبار آمیخته با صدای مادام همسایه کناری که داره با لهجه شیرینِ اَرمَنیش از بابا گُلی احوالِ زن و بچه و نوه هاش رو تک تک و با جزئیات می پرسه… کارم رو نصفه و نیمه رها می کنم، حوله خیسِ کنار میز رو بردارمیدارم و همونطور که دستم رو پاک می کنم می رم کنار پنجره . مادام رو میبینم که با یک فنجون قهوه و یک پیرهن صورتی قشنگ تو بالکن ایستاده و داره آروم و شمرده حرف میزنه و بابا گُلی هم با احترام و لبخند سر تکون میده و یک چیزهایی زیر لب میگه که نه من و نه مادام چیزی دستگیرمون نمیشه ولی از آرامشش معلومه که راضیه از زندگیش و شکایتی نداره . با دیدن صورت آروم و لبخند مهربونش، موجی از آرامش به قلبم میاد ، میشینم روی صندلی بالکن که با نور آفتاب حسابی گرم شده سرم رو به عقب تکیه میدم، نسیمِ خنک، بوی آشنای چمنهایِ کوتاه شده همه بهونه ای محکم برای ذهنِ بی قرار و نا آرومِ من و وصل کردنم به گذشته میشن. ذهنم رو رها میکنم ، مثل رشته های سفید و نورانی به اعماق تاریک درونم پرواز میکنه ،بهش فرصت میدم چشم هام رو آروم میبندم و یک نفس عمیق می کشم و تو سینه حبسش میکنم، زیرخاکی ترین خاطرها ی درونم مثل ماهی های کوچیک توی برکه بالا و پایین می پرند…دیدنش زیر درخت توی نمایشگاه دیروز٫چشمهاو نگاه هنوز عاشقش…
…روبروی هم پاهای برهنه مون رو گذاشتیم توی برکه آبِ سردِ سردِ که دستاورد آب شدن برفهای زمستونیه.به پاهام که قرمز شدن اشاره میکنم و با صدایی آمیخته با جیغ و خنده میگم : پاهام دیگه حس ندارن ! آرمان پیروزمندانه میگه : پس یعنی من بردم! پاهام رو چند بار تند می کوبم تو آب و از آب می دوم بیرون و میگم : آره آره تو بردی ولی فقط ایندفعه و میشینم روی چمنها و پاهام رو تا اونجا که جا داره جمع میکنم زیر پیراهنم تا گرم بشن. آرمان با خونسردی و قدمهای آهسته به سمتم میاد و خودش رو روی چمنهای کنارم ولو می کنه رو زمین . دستهاش رو می ذاره زیر سرش و آروم میپرسه:گرم شدی ؟ سرم رو به طرفش برمی گردونم . خوب نگاهش میکنم اونقدر خوب که انگار دیگه قراره نبینمش ، اونقدر خوب که هر بار وقتی که نیست چشم هام رو ببندم و تمام اجزای قشنگ صورتش رو چشمهای سیاه و نگاه نافذ و گرمش رو و لبخند خیلی مهربونش رو به یاد بیارم. این بار میشینه کنارم ،خیلی نزدیک و می پرسه گرم شدی؟ پلکهام رو به هم میزنم و با حرکت سر جوابش رو میدم . لبخند میزنه و عمیق تو چشم هام نگاه میکنه و … طنین اسمهامون میون کوه ها چند بار می پیچه. رعناااا آرماااان .. عمو حبیب پدر آرمان هست که داره بلند صدامون میکنه بیایید برای ناهار بچه ها.. با دلخوری به آرمان میگم باید بریم؟ بدون اینکه جوابم رو بده کمکم میکنه بلند بشم .
از وقتی به خاطر دارم تمام تابستونهای عمرم رو بالای این کوه با صلابت، با درختهای میوه کوتاه و بلندش و کوچه باغهای دنج و خنکش٬ خونه های ییلاقیِ رنگ و وارنگش گذروندم. صدای زنگوله گله گوسفندها٬صدای ممتد آب توی جوبها٬هنوز هم قشنگترین ملودی ذهن آشفته من هستند. بوی خاک ٬بوی چوبِ خیس٫ بوی آزادیِ روح وحشیِ من٬هنوز اغواگرترین رایحه های وجود من هستند و آرمان توی همه این مستی ها و سرخوشی ها همیشه بخش جدا ناپذیر تابستونهای من بود. هر سال بعد از امتحانهای خرداد ماه با کلی بار و بندیل برای سفر ۲ ماهه راه میافتادیم برای ییلاق کردن بالای کوه و من هر سال مشتاق تر برای بودن با همبازی کودکیم که با گذر زمان تبدیل به اولین عشق زندگی من شده بود تا ییلاق پرواز میکردم.
اولین طپش های قلب عاشقم ٬اولین تند تر شدن نفسهام و اولین داغی صورتم رو وقتی تجربه کردم که آرمان ۱۷ و من ۱۵ ساله بودم.شروع یک رابطه آروم و عمیق٫ با شروع یک تابستونِ خنک بالای کوههای هراز. اون تابستون انگار نه من دیگه رعنای همیشه بودم و نه آرمان اون پسر شر و شیطونی که دائماً دنبال سر به سر گذاشتن با من و شوخی های پسرونه بود. یک حسی بین ما تغییر کرده بود ٫ ناشناخته ٬زیبا و امن. تغییر رفتار ها و نگاه های دزدکی ما به هم از چشم های مادرم و عمو حبیب پدر آرمان که این روزها ما رو بیشتر می پاییدند دور نبود. اضطراب پنهان نگه داشتن حال و روزم از چشمِ اطرافیان ٫لذت و عطشِ بودن با آرمان رو برام دوچندان می کرد. حالا دیگه بالای این کوه همه چیز یک رنگ و بوی دیگه ای داشت . انگار که همه پرنده ها برای ما عاشقانه می خوندند٫ انگار سنگ های کف جویبار همه کلیدهای پیانو باشند و دستهای آب هنرمندانه روی اونها در حال نواختن زیباترین آهنگها برای ما . انگار تمام برگهای درخت ها با نسیم باد برای ما می رقصیدند. انگار زمان تا همیشه خبردار ایستاده و کوه با صلابت تر از همیشه مراقب عشق نوپای ما .
وقتی که آرمان برای اولین بار دستهام رو آروم بین دستهاش گرفت و با صدای مردونه و مطمئن توی گوشم زیباترین عاشقانه های دنیا رو زمرمه کرد٫ از من در لحظه و تا همیشه رعنای دیگه ای ساخت. هجومِ احساساتی گیج و مبهم٫ شناختِ دنیایی جدید در اعماق درونم٫ دنیایی که هیچ ناممکنی توش وجود نداشت . دنیایی که میتونستم با جادوی رویا و خیال توش خوشبخت ترین و قدرتمندتدین دختر٫ روی مرتفع ترین کوه های دنیا باشم. جریان تندِ خون توی رگهام ٫گرم شدن بدنم ٫بی حس شدن پاهام٬ همه حکایت از سر درونم داشت و من سرخوش و بی پروا به عاشق بودنم می بالیدم.
توی دنج ترین کنجِ کوه٫ تنها رازدارِ لحظه های تنهاییِ ما درختی تنومند بود با شاخه های به هم پیچیده و ریشه های بلند و از روز ازل در خاک تنیده . درخت اسرار آمیز من٫ با حفره ای بزرگ توی تنه قوی و بزرگش که میشد توش پنهان شد یا مثل تونل ازش بالا رفت و رسید اون بالای بالا بدون اینکه کسی حتی سایه ای یا ردی ازت بببینه. عمو حبیب که دست به چوب و اَره و نجاریش حرف نداشت سالها پیش روی همین درخت برای ما بچه ها خونه درختی پر و پا قرصی ساخته بود با دو راه برای بالا رفتن و رسیدن به یک آشیونه اَمن. یکی پله های چوبی که با دقت و وسواس و با فاصله های یکسان با میخ به درخت کوبیده شده بودند و راه دیگه طنابی که از توی حفره ی خالی درخت از کَفِ خونه درختی با یک قلاب آویزون شده بود .
ادامه دارد….