بوی چوبِ تازه سمباده خورده … همه دنیا میشه بوی چوب و من غرق در لذتِ این محاصره . وزش بادی آروم، با شیطنت ذهنم رو از بندِ بویِ چوب آزاد میکنه و به زنجیرِ صدایِ دست زدن و آوازِ برگهای تازه و سبز در میاره. تسلیم خواسته باد میشم، چشمهام رو میبندم و لبخند زنان به صدای شادی و جنب و جوش برگها گوش می کنم . باد با چیره دستی، سمفونی برگها رو رهبری می کنه . وای که از صد لالاییِ مادرانه دلنشین ترِ این صدای بی عیب و نقص و با شکوه. سوزش و گرمی آفتاب بر پشت پلکهام ، حواسِ چشمانِ بسته ام رو پرت می کنه . بی رغبت از فضای امنِ لالاییِ برگها بیرون میام و چشمهام رو باز می کنم. طنازیِ آفتاب دوباره سرِ شوقم میاره. گرم میشم . گرمِ گرم… خودم رو میسپارم به دستهای کیمیاگرِ آفتاب .. سخاوتمندانه و بی منت لبریز از نورم می کنه، سرشار از انرژی. بلند میشم و دو تا دستم رو باز می کنم، انگار می خوام در ازای تشکر، طبیعت رو به آغوشم دعوت کنم . دست هام رو جمع می کنم و یک بغلِ سفت به سهمی که از طبیعت گرفتم میدم. و این خشنودی و میلِ به لبخند در من ، ساعتها ماندگار خواهد بود…