خرگوش کوچک سفید در خانه شیشه ای کوچکش در یک آزمایشگاه بزرگ ،خسته و فرسوده از تستهای روزانه روی اجزای بدنش یک روز تصمیم میگیرد برای همیشه بمیرد… من از آدم بودن استعفا می دهم . در همین لحظه و در همین ثانیه من دیگر آدم نیستم . درستش این است که بگویم من دیگر نمی خواهم آدم باشم . نمی خواهم هیچ موجود کوفتی و زنده دیگری هم باشم . اصلا می خواهم دیگر نباشم . من از اسم بی خاصیت خدا و از نظریه داروین و از هر تئوری مزخرف دیگری که باعث و بانی خلقت آدمها و ایجاد حیات روی زمین شده اند متنفرم . من از شنیدن و دیدن شوربختیهای آدمها، بی عدالتی ها ، بی کفایتی ها، مریضی ها، مردن ها ،سوختن ها، دیدن گرسنگی و سرما کشیدن بچه های بی سرپناه، خسته و بیزارم. من از این دنیای زوار در رفته و تلخ با تمام زیبایی ها و لذت های بی رنگ و بو و تار و پود در رفته اش بیزارم. من از ناتوانی خودم بیزارم. من از امید دادن به خودم و به آدمها و از دیدن آینده روشن و بهتر ، از مثبت بودن و پرانرژی بودن خسته ام . جسم بشریِ من در همین لحظه و همین ثانیه اعلام اشباع شدن می کند. او هم اکنون با تمام سلولهای موجودش از بودن در این کره بدبخت و تنهای خاکی فریادِ انزجار سر می دهد… قلبم بی صدا می گوید ، چیزی به عید نمانده …صدایی در سرم با پوزخند می گوید عید؟ و من هیچگاه اینگونه خالی و تلخ نبوده ام.