توی لحظه های معمولی زندگی، گاهی خاطره های مهمی ثبت میشن که ذهن آدم، سالها بعد می تونه با نشونه هایی کوچیک و ساده، برای چند ثانیه پرواز کنه و دوباره بازیگرِ همون نقشها تو خاطره هاش بشه، بی پروا بخنده ،اشک بریزه، نفس بکشه بوی گلها رو وَ زل بزنه به چشمهایی که میدرخشند از عشق و باز بر گرده به واقعیت . وقتی خستم از روزمرگی و از تکرار عادتها، انگار غل و زنجیرهای فکرم شل میشن و ذهنم بی اراده من، با شکار نشونه ها ، من رو به گذشته های دور می بره و من باز دختری پرشور و حرارت می شم با چشمهایی که می درخشند.

Author: Behnaz Ashraf (Page 1 of 2)

روزِ عشق

مثل يك ماشينِ عقب كِشِ كوچولو ، تمام ِ نيروم رو جمع كرده بودم و پشتِ در منتظر بودم . چطور تونسته بودم اين همه دوري رو تاب بيارم؟! صداي ديلينگِ آسانسور و بعدش صداي خِر خِرِ چرخ هاي چمدون روي سنگ هاي راهرو ! خودِش بود، پريدَم در رو باز كردم و تا انتهاي راهرو پرواز كردم . حتي نَرِسيدَم نگاهِش كنم ، فقط محكم خوردَم بهش و بغلِش كردم . صورتم درد گرفته بود، فكر كردم حتماً قفسه سينه اون هم با ضربه من الان داره ذوق ذوق مي كنه . لبخند زدم و يك قدم عقب ايستادم . تازه تونستم ببينمش . بعد از گذشتِ ماه ها الان جا افتاده تر به نظرم مي رسيد. با موهاي جو گندمي و يه كم ته ريش، چقدر جذاب تر شده بود . تندُ و وحشيانه چسبيدَم بهش ، روي پنجه پام ايستادم و سَرَم رو بلند كردم . هنوز تا صورتش و لبهاش ده سانت فاصله داشتم، كافي بود فقط يه كم سرش رو خَم كنه …ولي نكرد . در عوض سِفت بغلم كرد و نگاهم كرد . از اون نگاه ها كه يك عمر خاطره و عشق توش هست ، از اون نگاه ها كه آدم صورتش داغ ميشه و قبلش تند مي زنه .بدونِ پِلك زدن، عميقِ عميق … چشمهام طاقَتِ نگاهِش رو نياوُردن و اشكهام سرازير شدند . طاقَتِ اشكهام رو نياوُرد و كمي سرش رو خَم كرد …..

روزِ عشق مبارك

آخر داستان

در حالی که صِدام از شدت هیجان و خوشحالی شبیه جیغ شده و چشم هام تا سر حد ممکن گِرد ، دستم رو با التماس دراز می کنم و می گم، این جلد آخره ؟ چاپ شده ؟ و رو هوا انگشتها و دستهام رو تکون میدم به سمت کتاب و با صدای همچنان جیغ مانند می خندم. پسرک ۱۵ یا ۱۶ سال بیشتر نداره ! درست هم سن و سال هری پاتر تو همین جلد آخر ! کتاب رو با اشتیاق به سمتم میگیره و با غرور میگه آره خودشه ، من تا وسطش رو خوندم! کتاب رو از دستش می قاپم و بی توجه به حرفش یکراست میرم صفحه آخر کتاب! این بار پسرک با صدای جیغ مانند به سمت کتاب حمله می کنه و میگه، چیکار داری می کنی ؟! و من با خنده شیطنت آمیز و پیروزمندانه کتاب رو می کشم و از تیررسش دور میکنم و میگم باید بدونم آخرش چی میشه! پسرک با حالت تهدید و خشم نگاهم میکنه. شرط میبندم اگر چوب جادو داشت با یک‌ طلسم مرگ آواداکداورا دخلم رو میاورد. بی توجه به پسر که حالا با دهنِ نیمه باز نگاهم میکنه، تند تند صفحه آخر رو می خونم و با خوندن هر خط لبخندم بزرگتر و بزرگتر میشه. هیچ شکی نبود که با حالت صورتم و خوشحالیم، برای پسرک بیچاره تمام لذت خوندن کتاب رو از بین برده بودم. با رضایت از بر ملا شدن آخر داستان نفس عمیقی میکشم و با لبخند کتاب رو دودستی به سمتش دراز میکنم و با شیطنت میگم می خوای بدونی؟! بدون اینکه جوابم رو بده کتاب رو از دستم بیرون میکشه و با خشم نگاهش رو ازم بر میگردونه . و من اما خوشحال از زنده موندن هری پاتر به راهم ادامه میدم و با خودم میگم حالا با خیال راحت می تونم خوندن جلد آخر رو شروع کنم !

دانیال، دلیل زندگی

می دونی مامان من یک خانواده بزرگ می خوام … ۴ تا بچه ، ۲ تا دختر و ۲ تا پسر … من در حال رانندگی و دانیال کنارم مشغول تصویرسازیِ آرزوهای بزرگ و شیرینش… سرم رو برمیگردونم و به چشمهای سیاه قشنگش وقتی داره برام حرف میزنه نگاه میکنم … عزیزِ دلِ مادر تو کی اینقدر بزرگ شدی که برام از آینده زیبا و بی نقصت حرف بزنی! اینطور با هیجان و با لذت از کارِت ،از ماشینت، از همسر آینده ات و حتی از سازی که قراره هر کدوم از بچه هات بنوازند برام بگی ! با مهربونی میگه مامان میدونی بچه های من اینجا فامیل دارن ، تو و بابا و تارا و تازه بچه های تارا هم هستن. ما یک خانواده بزرگ میشیم… بدون اینکه اشکهام رو ازش قایم کنم بهش نگاه میکنم و میگم چقدر خوشبختم من دانیال در کنار تو و خانواده بزرگم. پسر زیبایم چقدر خوشبختم که در این بِل بِشوی دنیا تو با اطمینان و آرامشت به من انگیزه زندگی میدی . با تمامِ قدرتِ عشقم بهت، برای برآورده شدن تمام آرزوهایت دعا میکنم.

تولدت مبارک دلیلِ زندگی .

مستانه زندگی

سرم را مستانه به عقب خم میکنم ، خرامان و رقصان راه میروم، با چشمان بسته اما، چمنهای نرم و مهمان نواز ، دانه دانه شان پاهایم را نوازش می کنند انگار، با هر قدم قلبم گرم میشود از مهرشان ، نسیم ملس اردیبهشتی با موهایم بازیش گرفته انگار، گردنم قلقلک میآید از بازی نسیم با موهایم و لبانم خنده اش میگیرد از شوخ طبعیشان با هم، پرنده ای خوش صدا آواز سر می دهد، چشمانم را محکمتر می بندم، دو پرنده با هم آواز عشق می خوانند، دلم از شوق میریزد ، می ایستم ، دستانم را به هر دو سو باز می کنم ، بازِ باز، رایحه طبیعت را میبلعم با نفسم ، پروانه ای می آید ، بال بال زنان ، آرام میگیرم تا آرام بگیرد، می نشیند و نفس تازه می کند، ماهی ها صدایم میکنند ، توی برکه، درست جلوی پاهایم ، نوک انگشتانم را توی آب میزنم ، خنکی آب حواس چشمانم را پرت میکند ، دوباره میبندمشان، ماهی ها به چشمان بسته ام اعتماد می کنند و به انگشتان پایم بوسه میزنند، بلند می خندم ، از سر کیف، سرخوش و مستانه ، زندگی را به آغوش میکشم و بلند فریاد میزنم، من کودکم ، من عاشقم ، سرمستم و دیوانه ام من عاشقم‌ ، ای زندگی می شنوی؟ من عاشقم…

انزجار

خرگوش کوچک سفید در خانه شیشه ای کوچکش در یک آزمایشگاه بزرگ ،خسته و فرسوده از تستهای روزانه روی اجزای بدنش یک روز تصمیم میگیرد برای همیشه بمیرد… من از آدم بودن استعفا می دهم . در همین لحظه و در همین ثانیه من دیگر آدم نیستم . درستش این است که بگویم من دیگر نمی خواهم آدم باشم . نمی خواهم هیچ موجود کوفتی و زنده دیگری هم باشم . اصلا می خواهم دیگر نباشم . من از اسم بی خاصیت خدا و از نظریه داروین و از هر تئوری مزخرف دیگری که باعث و بانی خلقت آدمها و ایجاد حیات روی زمین شده اند متنفرم . من از شنیدن و دیدن شوربختیهای آدمها، بی عدالتی ها ، بی کفایتی ها، مریضی ها، مردن ها ،سوختن ها، دیدن گرسنگی و سرما کشیدن بچه های بی سرپناه، خسته و بیزارم. من از این دنیای زوار در رفته و تلخ با تمام زیبایی ها و لذت های بی رنگ و بو و تار و پود در رفته اش بیزارم. من از ناتوانی خودم بیزارم. من از امید دادن به خودم و به آدمها و از دیدن آینده روشن و بهتر ، از مثبت بودن و پرانرژی بودن خسته ام . جسم بشریِ من در همین لحظه و همین ثانیه اعلام اشباع شدن می کند. او هم اکنون با تمام سلولهای موجودش از بودن در این کره بدبخت و تنهای خاکی فریادِ انزجار سر می دهد… قلبم بی صدا می گوید ، چیزی به عید نمانده …صدایی در سرم با پوزخند می گوید عید؟ و من هیچگاه اینگونه خالی و تلخ نبوده ام.

سمفونی برگها

بوی چوبِ تازه سمباده خورده … همه دنیا میشه بوی چوب و من غرق در لذتِ این محاصره . وزش بادی آروم، با شیطنت ذهنم رو از بندِ بویِ چوب آزاد میکنه و به زنجیرِ صدایِ دست زدن و آوازِ برگهای تازه و سبز در میاره. تسلیم خواسته باد میشم، چشمهام رو میبندم و لبخند زنان به صدای شادی و جنب و جوش برگها گوش می کنم . باد با چیره دستی، سمفونی برگها رو رهبری می کنه . وای که از صد لالاییِ مادرانه دلنشین ترِ این صدای بی عیب و نقص و با شکوه. سوزش و گرمی آفتاب بر پشت پلکهام ، حواسِ چشمانِ بسته ام رو پرت می کنه . بی رغبت از فضای امنِ لالاییِ برگها بیرون میام و چشمهام رو باز می کنم. طنازیِ آفتاب دوباره سرِ شوقم میاره. گرم میشم . گرمِ گرم… خودم رو میسپارم به دستهای کیمیاگرِ آفتاب .. سخاوتمندانه و بی منت لبریز از نورم می کنه، سرشار از انرژی. بلند میشم و دو تا دستم رو باز می کنم، انگار می خوام در ازای تشکر، طبیعت رو به آغوشم دعوت کنم . دست هام رو جمع می کنم و یک بغلِ سفت به سهمی که از طبیعت گرفتم میدم. و این خشنودی و میلِ به لبخند در من ، ساعتها ماندگار خواهد بود…

اکنون در اکنون باش

آفتاب به داغی تنور آتیش از پشت پنجره قطار روی پاهام رو گرم می کنه. انگار روی یک نقطه از پام ذره بینش رو تنظیم کرده باشه ، همون نقطه رو گرم می کنه و گرم می کنه … سوزش روی پاهام همزمان دو احساس مخلوط و گیج کننده به مغزم مخابره می کنه … اول ،احساس سوزشی که انگار باید تحملش کنم و دوم ، احساس دلپذیر گرم شدن که قطعا فریب و بازیِ ذهنمه با درون سردم… دست هام رو برای کمک به پاهام جلو میارم و جلوی سوزش بیشتر رو میگیرم. سرم رو به شیشه تکیه میدم و چشم میدوزم به زیبایی فریبنده طبیعت بهاری.

به خدای انشتین فکر می کنم ، به خدای اسپینوزا… به یک ایده جذاب و باور به یک نیروی مافوق که خودِ خودِ طبیعت هست و لا غیر .. همه در خدا ، جنبش و زندگی در خدا … لبخندی ناخودآگاه روی صورتم که از سوزش آفتاب داغ و قرمز شده میشینه… ناتوانیِ ذهن و ضعیف بودنم رو با همه سلولهای وجودیم می پذیرم… افسارِ ذهنِ چموش و آشفته ام رو دستم می گیرم و بهش امر می کنم : بپذیر ! اکنون در اکنون باش .. نه در یک ثانیه بعد و نه در یک ثانیه قبل … واقعیتی که وجود داره همین اکنون هست ، همین لحظه ، همین حال ، همین داغی روی صورت ، همین سبز بی کران پشت شیشه… همین و همین …

در آستانه یک قتل احتمالی

و صدای بال های خرمگسِ ناجی به کمکم میاد ، یا شاید بهتره بگم به کمک‌ِ مرد صندلیِ کناریم که با بلندترین صدای ممکن داره چیپس می خوره و ذهنِ من رو مجبور به کشیدنِ ده ها نقشه قتلِ بدونِ ردِ پا کرده. جویدنِ لب هام ، تکونهای ریز و بی وقفه پام ، نگاه های خشمگین و ترسناکم هم نتونسته کوچکترین تاثیری روی نحوه چیپس خوردنش بگذاره … خورده های چیپسِ دور لبهاش آزارم میده و صدای خِرت خِرت خوردنش با دهنِ باز دیگه راهی جز به قتل رسوندنش برام‌ باقی نذاشته… خرمگسی به بزرگیِ یک بند انگشت دیوانه وار خودش رو به شیشه می کوبه و صدای بال زدن هاش ،تمام حواسم رو به خودش و به تلاشهای بیهوده و ضربه های وحشیانه اش به شیشه سفت و دو جداره که خیال شکستن و باز شدن نداره، متمرکز می کنه … انگشتم رو میبرم جلو و سعی می کنم نگهش دارم ، آروم و بی صدا تا یه نفسی تازه کنه . موفق نمیشم ولی با انگشتم روی شیشه دنبالش می کنم . عجب خرمگسِ خری هستی! الان از خستگی جونت درمیاد! آروم بگیر ! هر چقدر بیشتر سعی می کنم آرومش کنم ، صدای بال زدنهاش و شدت کوبیدنش به شیشه انگار بیشتر میشه. انگشتم رو میبرم کنار و فقط نگاهش می کنم، نگاهی میکروسکوپ گونه و دقیق . تو دلم بهش می گم نکنه عمر دو هفته و نیمی ات به سر اومده و هنوز نمردی و همین کلافه ات کرده؟ نگاه میکروسکوپیم رو میندازم تو چشمهاش … هزاران چشم توی یک چشم … نکنه اینقدر دیدی که دیگه سیری از این دنیا ؟ حتما تو دنیای شما مگس ها قوانین فرق داره! نکنه من الان شاهدِ مراسم هاراگیری یک مگس هستم ؟! یک مراسم باشکوه از خودکشی یک مگس شجاع که با دلایل کافی و محکمه پسند داره به عمر خودش خاتمه میده ! از نتیجه گیریم خنده ام میگیره ولی خنده ام رو جمع می کنم تا مردِ تولیدِ صدای کناریم پرو نشه . خودم رو جمع و جور می کنم و سعی می کنم با احترام به هاراگیری مگس نگاه کنم . شاید ساعت ها طول بکشه ولی حداقل مطمئنم که پاکتِ پر از چیپسِ مرد زودتر از خودکشی مگس به پایان می رسه.

بهناز در آستانه یک قتل احتمالی

تفاله های شناور در ته مانده چایِ تلخ

تفاله های شناور در ته مانده چایِ تلخ توی یک فنجانِ سفیدِ ظریف با گلهای رزِ صورتی و برگهای کوچکِ سبز …سر قاشقی شکر می خواهد این تلخیِ بی وجدانِ تهِ فنجان …شاید آخرش را نباید نوشید ..اصلا  تلخ بماند  ، بگذار تفاله ها آرام بگیرند ، نباید هَمِشان زد… بعضی تلخی ها باید بمانند ، شیرینی که به زور نمی شود …

گفتم با تو حرف نمیزنم ، با تو فقط فکر می کنم و تو

گفتم با تو حرف نمیزنم ، با تو فقط فکر می کنم و تو ارتعاش فکرم را به کلام تبدیل میکنی …گفت هوایی که تو در آن نفس نکشی برایم عین مرگ است ، عین خلاء ، عین پایان… گفتم بیدار شو قبل از اینکه کابوس شود …بیدار شد و من هنوز نفس می کشم … مرگش را نمی خواهم، تابِ کابوس هم ندارم..

« Older posts

© 2024 dreamodesign

Theme by Anders NorenUp ↑