می دونی مامان من یک خانواده بزرگ می خوام … ۴ تا بچه ، ۲ تا دختر و ۲ تا پسر … من در حال رانندگی و دانیال کنارم مشغول تصویرسازیِ آرزوهای بزرگ و شیرینش… سرم رو برمیگردونم و به چشمهای سیاه قشنگش وقتی داره برام حرف میزنه نگاه میکنم … عزیزِ دلِ مادر تو کی اینقدر بزرگ شدی که برام از آینده زیبا و بی نقصت حرف بزنی! اینطور با هیجان و با لذت از کارِت ،از ماشینت، از همسر آینده ات و حتی از سازی که قراره هر کدوم از بچه هات بنوازند برام بگی ! با مهربونی میگه مامان میدونی بچه های من اینجا فامیل دارن ، تو و بابا و تارا و تازه بچه های تارا هم هستن. ما یک خانواده بزرگ میشیم… بدون اینکه اشکهام رو ازش قایم کنم بهش نگاه میکنم و میگم چقدر خوشبختم من دانیال در کنار تو و خانواده بزرگم. پسر زیبایم چقدر خوشبختم که در این بِل بِشوی دنیا تو با اطمینان و آرامشت به من انگیزه زندگی میدی . با تمامِ قدرتِ عشقم بهت، برای برآورده شدن تمام آرزوهایت دعا میکنم.
تولدت مبارک دلیلِ زندگی .