در حالی که صِدام از شدت هیجان و خوشحالی شبیه جیغ شده و چشم هام تا سر حد ممکن گِرد ، دستم رو با التماس دراز می کنم و می گم، این جلد آخره ؟ چاپ شده ؟ و رو هوا انگشتها و دستهام رو تکون میدم به سمت کتاب و با صدای همچنان جیغ مانند می خندم. پسرک ۱۵ یا ۱۶ سال بیشتر نداره ! درست هم سن و سال هری پاتر تو همین جلد آخر ! کتاب رو با اشتیاق به سمتم میگیره و با غرور میگه آره خودشه ، من تا وسطش رو خوندم! کتاب رو از دستش می قاپم و بی توجه به حرفش یکراست میرم صفحه آخر کتاب! این بار پسرک با صدای جیغ مانند به سمت کتاب حمله می کنه و میگه، چیکار داری می کنی ؟! و من با خنده شیطنت آمیز و پیروزمندانه کتاب رو می کشم و از تیررسش دور میکنم و میگم باید بدونم آخرش چی میشه! پسرک با حالت تهدید و خشم نگاهم میکنه. شرط میبندم اگر چوب جادو داشت با یک طلسم مرگ آواداکداورا دخلم رو میاورد. بی توجه به پسر که حالا با دهنِ نیمه باز نگاهم میکنه، تند تند صفحه آخر رو می خونم و با خوندن هر خط لبخندم بزرگتر و بزرگتر میشه. هیچ شکی نبود که با حالت صورتم و خوشحالیم، برای پسرک بیچاره تمام لذت خوندن کتاب رو از بین برده بودم. با رضایت از بر ملا شدن آخر داستان نفس عمیقی میکشم و با لبخند کتاب رو دودستی به سمتش دراز میکنم و با شیطنت میگم می خوای بدونی؟! بدون اینکه جوابم رو بده کتاب رو از دستم بیرون میکشه و با خشم نگاهش رو ازم بر میگردونه . و من اما خوشحال از زنده موندن هری پاتر به راهم ادامه میدم و با خودم میگم حالا با خیال راحت می تونم خوندن جلد آخر رو شروع کنم !