توی لحظه های معمولی زندگی، گاهی خاطره های مهمی ثبت میشن که ذهن آدم، سالها بعد می تونه با نشونه هایی کوچیک و ساده، برای چند ثانیه پرواز کنه و دوباره بازیگرِ همون نقشها تو خاطره هاش بشه، بی پروا بخنده ،اشک بریزه، نفس بکشه بوی گلها رو وَ زل بزنه به چشمهایی که میدرخشند از عشق و باز بر گرده به واقعیت . وقتی خستم از روزمرگی و از تکرار عادتها، انگار غل و زنجیرهای فکرم شل میشن و ذهنم بی اراده من، با شکار نشونه ها ، من رو به گذشته های دور می بره و من باز دختری پرشور و حرارت می شم با چشمهایی که می درخشند.

Category: 40Salegi

خلسه چهل سالگی٬ تراژدی

شاید باید دست هام رو بذارم روی زمین و پاهام رو روی هوا نگه دارم… شاید الان وقتیه که باید دنیا رو با زاویه  ۱۸۰ درجه نگاه کنم .. وارونه … اونوقت تازه شاید همه چیز دوباره برگرده سرجایی که بوده.. مثل اول… از پشت پنجره آشپزخونه با یک لیوان چای سبزِ تلخِ تلخ که با هیچ عسلی شیرین نمیشه ایستادم ، خیره به برف.. هیچ صدایی، هیچ حرکتی مانع از خیره موندم نمیشه و حواسم رو از برف و چَپه نگاه کردن به دنیا پرت نمی کنه…پرنده های کوچولوی سیاه با نوکهای قرمز با سماجت روی شاخه های درختِ کوتاه و بی برگ،  درست روبروی نگاهِ من ، بالا و پایین میرن و صدا در میارن… و من به اصرارِ طبیعت  برای جلب توجه و طنازی لبخند میزنم، لبخندی به تلخیِ چای سبزم..  چیزی در من تغییر کرده ..  چیزی در من برای همیشه مرده یا چیزی متولد شده… نمی تونم اسمی براش پیدا کنم .. نمی تونم خوب یا بد بودنش رو تشخیص بدم ، فقط می دونم من تغییر کردم .. در اعماق قلبم، روحم،  صدای تلاطم ها رو می شنوم. آزار دهنده است .. هر تغییری آزار دهنده است… این رو تکرار میکنم توی سرم ، چند بار… چند بار …و صدای شَلَپ و شلوپ های دستخوشِ تغییر با درد به دیواره های قلبم رو می شنوم…. سهمی از دنیا نمی خوام ! این جمله با حروف بُلد مثل تیتراژ شروع و یا شاید پایانی یک فیلم آروم از توی سرم عبور می کنه. درسته نمی خوام… این دنیا چیزی برای بخشیدن به موجودات نداره…. این ایدئولوژی من از دنیای امروز هست و سرسختانه بهش باور دارم… شاید روز تولدم سال دیگه به باورِ دیگه ای برسم ولی امروز ، تلخیِ چای سبزم چیزیِ که بیشتر از همه چیز حس می کنم ….

بهناز اشرف

2021

خلسه چهل سالگی٬ یک نقاشی بی نقص

ساعت ۵ صبح با صدای تارا کلافه از خواب بیدار میشم و غُر غُر کنان زیر لب میگم کاش یه امروز و یه کم بیشتر می خوابیدی بچه جون. برای اینکه با صداش دانیال رو بیدار نکنه مثل فنر می پرم بغلش میکنم و میبرمش بالا و روتین هر روز رو از صبحانه درست کردن تا جمع و جور کردن و غیره و غیره دونه به دونه بدون فکر و طبق عادت انجام میدم.حین کارکردن، توی سرم دائم دارم با خودم حرف میزنم… از تکرار متنفرم از روزمرگی متنفرم، امروز باید با بقیه روزها یه فرقی داشته باشه … افکارم مثل تیر، قلبم رو سوراخ سوراخ میکنن. دوباره صدای توی سرم میگه ، بدجوری گیر افتادی،  روتین ، یکنواختی و سرعتِ زندگی …و تو در مقابل همه اینها خیلی ناتوانی . تاثیر این افکار با یک آهِ بلند و طولانی از گَلوم خارج میشه و دلم میگیره. به خودم میگم اصلا این چه مرضی هست که من همیشه روز تولدم غم دارم ! ناراضیم ! شاکیَم ! از زمین و زمان دِلخورم! انتظار دارم این روزِ خاص چه اتفاق خاصی بیافته مثلا ؟ چرا مثل بچه ها، بهانه گیر و بد اَدا میشم ؟ بالاخره دست از سرزنش کردن خودم برمیدارم و میشینم کنار پنجره و زُل میزنم به هیچ کُجا.  با صدای تارا به خودم میام، مامان امروز من و کجا میبری؟ چشمام و ریز میکنم و خوبِ خوب نگاش میکنم. انگار می خوام همه وجودش رو با تمامِ وجودم حس کنم. انگار می خوام قَدرِ بودنش رو بدونم ،قدرِ صداش رو و قدرِ تمامِ خواسته های کودکانه گاه و بی گاهش رو… خوبِ خوب نگاهش میکنم و یک لبخندِ مادرانه پر از عشق تحویلش میدم. همینطور که از جام بلند میشم بهش میگم امروز می خواییم بریم بالای کوه شمع تولد مامان رو فوت کنیم و با هم کیک بخوریم ،خوبه؟ با جیغ و هورا و کلی سر و صدا میگه هوراااا bursdag ( تولدِ )  مامان . و من هم اینک بالای کوه ایستاده ام و با صدای شادی کودکان غرقِ در لذتم. با خودم فکر میکنم، این لحظه .شبیه هیچ لحظه دیگری نیست و زندگی بودن در همین لحظه است و هیچ 

بهناز اشرف

خلسه چهل سالگی٬ دلفریبی و وقار

دو تا پام رو محکم تو بغلم جمع می کنم و با دستهام سفت نگهشون میدارم و با دلخوری فکر می کنم که چقدر رون هام چاق شده،  دو سال پیش بدون اینکه نفسم بند بیاد همین کار رو می کردم، آخ نمی خوام دوباره به لاغر شدن فکر کنم، نه می خوام و نه می تونم. دست هام رو میکشم کنار و پاهام مثل فنر از بالای مبل ول میشن رو زمین. نفس تازه می کنم و بی اختیار دستم رو میبرم به سمت جوش کنار لبم که دو روزه شده بازیچه اوقات فراغتم. با اخم و خیلی جدی  باهاش ور میرم و فقط به این فکر می کنم که لکش تا ابد روی صورتم باقی می مونه و من علاوه بر چاقی زشت هم خواهم شد.. به صدم ثانیه ای دستم رو از روی جوشم برمیدارم و محکم میزنم روی پیشونیم و از درد اشک تو چشم هام جمع میشه، نمی خوام به چیزهای ناراحت کننده فکر کنم بلند میگم Stop Stop Stop.این کار رو از دانیال یاد گرفتم. دوباره نفس عمیق می کشم بلند و کش دار…  به بیرون خیره میشم و منتظر یه اتفاق می مونم تا فکرم رو منحرف کنه. یک سگ کوچولو با صاحبش زیر بارون، خیس،  سگ لرز زنون دنبال صاحبش با تقلا میدوه،  دلم می خواد بپرم بیرون و صاحبش رو خوب کتک بزنم،  فکر می کنم شاید سگ کوچولو هم همین رو می خواد.  ولی حتی این فکر هم خوشحالم نمی کنه. چنگ میزنم و با عصبانیت موبایلم رو که به فاصله یک متریم روی مبل افتاده بر میدارم.  تلگرام،  فیس بوک،  ایمیل طبق عادت شصتم روی صفحه موبایل تند تند بالا و پایین میره بدون اینکه هیچ مطلبی رو با دقت بخونم یا نگاه کنم موبایل رو پرت می کنم سر جای اولش و بلند میشم،  انگشت هام رو می کنم لابلای موهام، چند بار جهت موهام رو عوض می کنم و موهام رو با دستهام پوش میدم، با بی اعتمادی میرم جلوی آینه.  موهای سفید دو طرف پیشونیم مثل چراغ چشمک زن روشن و خاموش میشن و خودشون رو تو آینه با پروگی به نمایش میذارن،  با دو تا دست روشون رو مپوشونم و بدون اینکه به  جوش کنار لبم نگاه کنم سعی می کنم یک تصویر کلی از صورتم رو ببینم.  یک دو سه ثانیه و روم رو برمیگردونم.  فکرم بی اجازه بهم میگه باید قبول کنی تازه هر سال از این هم بدتر میشه! .  از فکرم عصبانیم.  بیشتر از همه از دست آون عصبانیم.  امروز خیلی گستاخی کردی بسه.  فوری در کشوی میز توالتم رو باز می کنم و بعد از مالیدن یکی دو دست کرم پودر روی صورتم و ماتیک قرمز روی لبهام  به پیشواز 40 سالگی میرم. 

 بهناز در حال دست و پنجه نرم کردن با بحران میانسالگی…

© 2024 dreamodesign

Theme by Anders NorenUp ↑