تفاله های شناور در ته مانده چایِ تلخ توی یک فنجانِ سفیدِ ظریف با گلهای رزِ صورتی و برگهای کوچکِ سبز …سر قاشقی شکر می خواهد این تلخیِ بی وجدانِ تهِ فنجان …شاید آخرش را نباید نوشید ..اصلا تلخ بماند ، بگذار تفاله ها آرام بگیرند ، نباید هَمِشان زد… بعضی تلخی ها باید بمانند ، شیرینی که به زور نمی شود …
Category: Deltangi
گفتم با تو حرف نمیزنم ، با تو فقط فکر می کنم و تو ارتعاش فکرم را به کلام تبدیل میکنی …گفت هوایی که تو در آن نفس نکشی برایم عین مرگ است ، عین خلاء ، عین پایان… گفتم بیدار شو قبل از اینکه کابوس شود …بیدار شد و من هنوز نفس می کشم … مرگش را نمی خواهم، تابِ کابوس هم ندارم..
دلم برای خودم تنگ شده ..برای جورابهای سیاه چرک تابم که تا نشوری و قَسَمِشان ندی از کثیفی دَم نمی زنند و مُقُر نمیایند…امان از جورابهای سفیدِ دل نازک که به تَلَنگُری بندِ دلِ تار و پودِشان رنگ میگیرد… دلم برای خودِ گاهی چِغِرم تنگ شده …گاهی چِغِر ، گاهی چرک تاب…